گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.جلد سيزدهم‌




[دنباله سال هفتاد و شش]

بيان جنگ شبيب با جزل بن سعيد و قتل سعيد بن مجالد

چون گريختگان (از جنگ شبيب) بكوفه رسيدند حجاج فرماندهي جنگ خوارج را بجزل بن سعيد بن شرحبيل كندي كه نام او عثمان بود واگذار و او را بميدان جنگ شبيب روانه و باو تاكيد كرد كه شتاب نكند و احتياط را از دست ندهد او گفت:
از لشكر گريخته يك تن با من نفرست زيرا آنها شكست خورده، مرعوب شده‌اند و نبرد آنها بسود مسلمين نخواهد بود. حجاج باو گفت: آفرين بر تو كه نيك ميانديشي. چهار هزار تن تجهيز كرد و با او فرستاد. آنها هم خوارج را قصد كردند.
جزل هم عياض بن ابي لبنه كندي را با مقدمه لشكر پيشاپيش فرستاد و آنها هم بتعقيب شبيب كوشيدند. شبيب هم خود نمائي و تظاهر بداشتن قدرت و شوكت مي‌كرد. بهر بلوكي كه وارد مي‌شد آنرا ترك و بلوك ديگر را قصد مي‌كرد كه جزل ناگزير اتباع خود را پراكنده كند شايد جزل قبل از آراستن لشكر خود دچار وي شود و او بتواند بآن لشكر خسته و پراكنده آسيبي رساند و در عين حال شبيب و اتباع او آماده كارزار باشند. جزل هم با لشكر آراسته حركت مي‌كرد و هر جا كه شب لشكر مي‌زد گرداگرد لشكر خود خندق مي‌كند. چون مدت بطول كشيد شبيب اتباع خود را كه عده آنها صد و شصت تن بود بچهار دسته تقسيم كرد و هر دسته را زير فرماندهي يكي از ياران خود قرار داد. مصاد برادر خود را فرمانده عده چهل تن و سليم را فرمانده عده چهل تن ديگر و محلل بن وائل را فرمانده چهل مرد و خود فرمانده بقيه شد كه باز چهل تن بودند. جواسيس او خبر دادند كه جزل (با لشكر خود) در دير يزد گرد اقامت دارند. شبيب دستور داد كه اتباع او اسبها را عليق دهند و سير كنند. آنها هم كردند و او با آن عده رهسپار شد، بهر يكي از فرماندهان و ياران خود تعليم داد كه از فلان ناحيه كه خود معين نمود لشكر جزل را قصد كنند و بآنها گفت: من ميخواهم شبيخون بزنم و بآنها تأكيد كرد كه دلير و پايدار و بردبار باشند.
برادرش (باعده) رفت تا بمحل دير خراره رسيد، در آنجا پاسگاهي براي جزل ديد كه تحت رياست ابن ابي لبنه بود. مصاد با عده چهل سوار حمله كرد. مدت يك ساعت
ص: 4
پايداري و دفاع كردند و بعد ناگزير عقب نشستند، در آن هنگام شبيب (با عده) رسيد.
دستور داد كه آنها را تعقيب كنند و گفت: اگر بتوانيد آنها را در حال [؟] و فرار بلشكر گاه خود برانيد رستگار و پيروز خواهيد شد (كه لشكر مرعوب شود) آنها هم گريختند و بلشكرگاه خود پناه بردند ولي لشكر كه در خندق پناه داشت مانع ورود گريختگان گرديد، بآنها گفته شد بمانيد و تير اندازي كنيد.
شبيب هم پاسگاهها را يكي بعد از ديگر تصرف كرد و گريختگان لشكر گاه را قصد كردند ولي افراد لشكر مانع دخول آنان شدند. شبيب باز دسته دسته آنها را شكست داد و چون ديد نمي‌تواند داخل لشكر گاه (و خندق) بشود باتباع خود گفت:
بر گرديد و آنها را بهمين حال بگذاريد. راه خود را گرفت و بعد با اتباع خود پياده شد و همه استراحت كردند و پس از استراحت دوباره لشكر جزل را قصد كرد و عده خود را آراست و گفت: بلشكر گاه احاطه كنيد. در آن هنگام (پس از رفتن شبيب) لشكر افراد گريخته پاسگاهها را در خندق پناه داد. عده شبيب باز رسيدند. لشكريان جزل كه تازه آسوده و مطمئن شده بودند ناگاه صداي سم ستوران را شنيدند قبل از بامداد رسيدند و بلشكرگاه از چهار جهت احاطه نمودند.
طرفين متحارب سخت نبرد كردند. شبيب ببرادر، خود كه از ناحيه كوفه با آنها جنگ مي‌كرد، پيغام داد كه نزد من بيا و راه (گريز) را باز بگذار. از سه طرف با محصورين جنگ كردند. صبح شد و شبيب مظفر نشد ناگزير آنها را ترك كرد. در مسافت يك ميل و نيم (نيم فرسنگ) (با عده خود) پياده شد و استراحت كرد. نماز ظهر را خواندند و راه جرجرايا را گرفتند. جزل هم با لشكر آراسته آنها را تعقيب كرد.
آنها را همه جا دنبال مي‌كرد و در هر جا كه لشكر مي‌زد گرداگرد لشكر خندق مي‌كند. شبيب هم در نواحي جوخي و اطراف آن بگرفتن خراج پرداخت.
حجاج از طول مدت بستوه آمد. به جزل نوشت و بر كندي كارزار اعتراض و تأكيد كرد كه آنها را تعقيب و ريشه كن كند او هم بتعقيب آنها كوشيد. حجاج هم سعيد بن مجالد را با لشكر ديگر (بمدد او) فرستاد و باو دستور داد كه سخت بكوشد و دليري كند. سعيد در نهروان بجزل رسيد و داخل خندق شد و بلشكريان قبل سخت
ص: 5
اعتراض و آنها را توبيخ كرد و عاجز و ناتوان دانست. بعد از آن سواران لشكر (قبلي) را برگزيد و با عده قديم و جديد شبيب را قصد كرد. جزل از او پرسيد چه مي‌خواهي بكني؟ گفت: من همين سواران شبيب را دنبال مي‌كنم.
جزل باو گفت: تو با اين لشكر اعم از پياده و سوار در اينجا بمان و اگر آنها حمله كردند نبرد و دفاع كن. بخدا سوگند آنها خود حمله خواهند كرد پس تو مرو و اتباع خود را پراكنده مكن. او بجزل گفت: تو بمان. جزل گفت: اي سعيد من باين كار عقيده ندارم و من از تصميم تو بري هستم. (ولي او نشنيد و رفت).
جزل ناگزير ماند و اهل كوفه را در خارج خندق آراست (و آماده نبرد شد).
سعيد بن مجالد هم با عده خود رفت. شبيب هم راه «قطيطيا» را گرفت و داخل آن محل شد و به دهقانان (رئيس ده) دستور داد كه طعام ناهار براي آنها آماده كند. او هم طعام تهيه كرد. درهاي قلعه را هم بر خود بستند و براي خوردن نشستند كه ناگاه سعيد با لشكر رسيد. دهقان رسيدن دشمن را باو خبر داد. گفت:
باكي نيست. ناهار آماده شده است طعام را بياوريد. شبيب و اتباع خود تناول كردند. بعد وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بر استر سوار شد و سعيد را كه دم در قلعه بود قصد و حمله نمود و فرياد زد: «لا حكم الا للّه» (هيچ حكمي جز حكم خدا نخواهد بود). آنگاه گفت: من ابو بدله (كنيه او) هستم. اگر بخواهيد (بتوانيد) پايداري كنيد. سعيد هم مي‌گفت: اين عده خوراك يك وعده (ناچيز) هستند. سواران را منظم و براي نبرد شبيب روانه مي‌كرد. چون شبيب ديد كه آنها تقسيم و پراكنده شده‌اند اتباع خود را جمع كرد و آرايش داد و گفت: بخدا سوگند يا من امير آنها را خواهم كشت يا امير مرا بكشد. بر آنها حمله كرد و آنها گريختند. سعيد پايداري كرد و ياران خود را بثبات دعوت نمود. شبيب بر او حمله كرد و با شمشير زد و كشت. تمام آن لشكر منهزم شد و نزد جزل مراجعت كردند. جزل فرياد زد: اي سپاهيان سوي من آئيد.
بيائيد بيائيد. ايستاد و سخت نبرد كرد مجروح گرديد تا افتاد و از ميان كشتگان كشيده شد گريختگان هم وارد كوفه شدند. جزل هم بحجاج نوشت و خبر قتل سعيد را داد و خود در مدائن اقامت گزيد. حجاج هم باو نوشت و او را ستود و ثنا گفت و سپاس
ص: 6
نمود. حيان بن ابحر (پزشك) را براي معالجه او فرستاد دو هزار درهم هم براي مخارج علاج پرداخت. عبد اللّه بن عصيفر هم هزار درهم براي او فرستاد و هميشه بعيادت و ديدار او مي‌رفت و هدايا تقديم مي‌كرد. شبيب هم از محل واقعه مداين را قصد كرد ولي دانست كه بسبب قلعه و دفاع سكنه نخواهد توانست آنرا بگشايد.
بآنجا رسيد و از ناحيه كرخ (بغداد كنوني) از رود دجله عبور كرد. باهالي شهر بغداد پيغام داد كه در امان هستيد و روزي كه رسيده بود روز بازار و داد و ستد بود و او شنيده بود كه مردم از او ترسيده بودند. اتباع او از آن بازار (كه در امان بود) چهارپا و لوازم ديگر را خريدند.

بيان رفتن شبيب بكوفه‌

شبيب از آنجا سير خود را ادامه داد تا بحمام عمير بن سعد رسيد كه در آنجا اقامت گزيد. چون حجاج خبر آمدن او را شنيد سويد بن عبد الرحمن سعدي را با دو هزار مرد نبرد فرستاد و باو گفت: با او مقابله كن و اگر ديدي كه او تظاهر بگريز و مراجعت كند او را دنبال مكن. او هم خارج شد و در محل سبخه لشكر زد. خبر باو رسيد كه شبيب او را قصد كرده است. او با عده خود، مثل اينكه براي مرگ رانده مي‌شوند، بمقابله او رفت. حجاج عثمان بن قطن را با لشكر فرستاد او هم بمحل سبخه رسيد و لشكر زد سويد هم زراره را قصد كرد و در حال صف آرائي لشكر بود كه باو گفته شد:
هان شبيب آمد. او پياده شد و اتباع خود را هم پياده كرد (آماده نبرد و دفاع شد) ولي باو گفتند: شبيب ترا ترك و از رود فرات عبور كرد كه كوفه را قصد دارد. او اتباع خود را ندا داد كه سوار شوند. سوار شدند و آنها را دنبال كردند. آنهايي كه با عثمان در محل سبخه لشكر زده بودند شنيدند كه شبيب آمده يك ديگر را نهيب دادند و كوفه را (در حال فرار) قصد كردند كه در آن اثناء بآنها گفته شد سويد با عده خود شبيب را نبال كرده و در حال جنگ است كه از فرار خودداري كردند. شبيب و اتباع او برد سويد و عده او سخت حمله كردند ولي نتوانست كاري پيش ببرد. كوفه را قصد كرد و از طريق حيره بآبادي كوفه رسيد كه دخول او در آغاز شب بود سويد هم او را تا حيره
ص: 7
دنبال كرد، ديد كه او از حيره بكوفه رفته است. سويد آن شب را بصبح رسانيد.
حجاج هم باو خبر ورود شبيب را داد.

بيان جنگ شبيب با مردم باديه‌نشين‌

حجاج به سويد نوشت و فرمان داد كه او شبيب را تعقيب كند. شبيب هم از آنجا باسفل فرات رفت و قبيله و قوم خود را در آنجا غارت كرد و از آنجا بصحرا رفت كه بخفان رسيد. در آنجا با قومي از بني ورثه تصادف كرد سيزده تن از آنها را كشت كه يكي از آنها حنظلة بن مالك بود.
شبيب از آنجا رفت و در محل لحنف با بني ابيه تصادف كرد كه آنها بر چشمه و منبع آب فزر بن اسود كه يكي از بني صلت بود اقامت داشتند. فزر مذكور هميشه شبيب را ملامت و از عقيده خود منصرف مي‌كرد. شبيب باو گفته بود: اگر روزي بشود كه من هفت عنان (هفت سوار) داشته باشم، قوم فزر را غارت خواهم كرد، چون فزر خبر آمدن شبيب را شنيد، سوار اسب شد و از پشت خانه‌ها گريخت. مردان قبيله هم منهزم شدند. مردم صحرانشين از شبيب سخت ترسيدند. او راه قطقطانه را گرفت و از قصر بني مقاتل و حصاصه گذشت تا بانبار رسيد و از آنجا وارد دقوقا شد تا بآذربايجان رسيد. چون او دور شد حجاج بصره را قصد كرد و عروة بن مغيره بن شعبه را در كوفه جانشين خود نمود. مردم در حال غفلت بودند كه ناگاه خبر رسيد كه دهقان بابل مهروذ بعروه نامه نوشته است كه بعضي از مستوفيان خراج باو خبر داده‌اند كه شبيب وارد خانيجار شده است و كوفه را قصد كرده. عروه هم نامه را عينا براي حجاج در بصره فرستاد. حجاج با شتاب بكوفه باز گشت و با شبيب در زود رسيدن بكوفه مسابقه كرد

بيان ورود شبيب بكوفه‌

شبيب بيك قريه كه حربر نام داشت رسيد. گفت: (تفأل بنام قريه كرد) حرب است كه دشمن بدوزخ خواهد افكند. از آنجا بمحل عقرقوف رفت. سويد بن مسلم باو گفت: اي امير المؤمنين بهتر است از اين قريه خارج شويم زيرا نام آن شوم‌انگيز-
ص: 8
است.- گفت: تو هم بفال بد گرفتي؟ بخدا سوگند من دشمن خود را قصد نخواهم كرد مگر از همين قريه كه شوم و عاقبت بد آن شامل دشمن خواهد شد كه عقر (پا شكستن) براي عدو خواهد بود بخواست خداوند.
از آنجا با شتاب بقصد حجاج رفت تا بكوفه رسيد. نامه‌هاي عروه هم پياپي بحجاج مي‌رسيد و او را بشتاب وا مي‌داشت. حجاج هم منازل را بعجله طي كرد كه هنگام نماز عصر بكوفه نزديك شد و اقامت (استراحت) كرد.
شبيب هم هنگام مغرب بمحل سبخه رسيد. او و سواران او پياده شدند و طعام خوردند و باسبها عليق دادند و راه كوفه را گرفتند و داخل شدند و ببازار رسيدند و در قصر امير را با گرز كوبيد كه اثر ضربت آن بسيار عظيم بود. سپس در مصطبه ايستاد و گفت:
عبد دعي من ثمود اصله‌لا بل يقال ابو ابيهم يقدم يعني: حجاج بنده و برده و زنازاده است (دعي نسب يا پدر او ادعا شده كه فلان است) كه اصل و نسب او از قوم ثمود است كه گفته مي‌شود پدر يا پدر پدر او از آن قوم يا از يقدم است. مقصود او حجاج است كه بعضي از مردم مي‌گويند:
قبيله ثقيف از بازماندگان ثمود و بعضي ادعا مي‌كنند از بقيه نسل يقدم ايادي (قوم) مي‌باشند. بعد از آن (حمله خوارج) مسجد بزرگ (كوفه) را قصد كردند كه در آن هنگام جماعتي از مردم سرگرم نماز و عبادت بودند. آنها (خوارج كه بمسجد هجوم برده بودند) عقيل بن مصعب و ادعي و عدي بن عمرو ثقفي و ابا ليث بن ابي سليم را (با ديگران) كشتند. بعد از آن از خانه حوشب گذشتند كه در آن زمان رئيس شرطه (پليس) بود. او را ندا كردند كه امير ترا خوانده، او خواست سوار بشود و برود ولي احتمال خطر را داد زيرا آن عده را نمي‌شناخت. از سواري و بيرون رفتن خود داري كرد. آنها هم غلام او را كشتند و رفتند. بعد رفتند تا بخانه جحاف بن نبيط شيباني رسيدند. او را خواندند و گفتند: بيا تا بهاي شتر جواني را كه در صحرا از تو خريده بوديم بتو بپردازيم. جحاف گفت: اين امانت و درستي را هنگامي بياد آوردي كه ظلمت شب شدت يافته و تو بر اسب خود سوار شدي. اي سويد! (يكي از سران خوارج)
ص: 9
خداوند جهاني را كه بجز خونريزي و كشتن خويشان اصلاح نمي‌شود زشت و ويران بدارد (كه تو ميخواهي مرا كه خويش تو هستم بكشي). بعد از آن از مسجد ذهل گذشتند. ذهل بن حارث را ديدند كه مشغول عبادت و نماز است و او اين عادت را داشت كه نماز را طول مي‌داد. او را كشتند، بعد از كوفه خارج شدند. با نفر بن قعقاع بن شور ذهلي تصادف كردند. او گفت: درود بر تو اي امير (خطاب بشبيب). سويد گفت: واي بر تو چرا نمي‌گوئي امير المؤمنين. او گفت: سلام بر تو اي امير المؤمنين. شبيب گفت: اي نفر، هيچ حكمي جز حكم خدا نيست. نفر گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.
اتباع شبيب بر او حمله كردند و او را كشتند. او از بصره همراه حجاج بكوفه مي‌رفت كه در راه عقب ماند تا باو رسيدند (و او را كشتند). مادر نفر ناجيه دختر قبيصه شيباني بود. شبيب ميخواست او را نجات بدهد (كه مادرش از قبيله او بود و نتوانست) بعد از آن محل مرومه را قصد كردند.
در آن هنگام حجاج (رسيد) و منادي را امر داد كه ندا كند: «يا خيل اللّه اركبي» اي سواران خدا سوار شويد. (چنين معمول بود). خود حجاج بر در قصر ايستاده و نزد او يك چراغ بود. نخستين كسي كه ندا را اجابت كرد عثمان بن قطن بن عبد اللّه بن حصين ذي القصه بود. رسيد و گفت: بامير خبر بدهيد كه من اينجا آمده و آماده هستم. يكي از غلامان حجاج باو گفت: در جاي خود بمان. مردم از هر طرف آمدند (و تجمع كردند). حجاج بشر بن غالب اسدي را با دو هزار مرد فرستاد (دنبال خوارج). بعد از او زائدة بن قدامه ثقفي را با دو هزار مرد ديگر روانه كرد.
همچنين ابا ضريس مولاي بني تميم را با دو هزار جنگجوي ديگر فرستاد و بعد عبد الاعلي بن عبد الله بن عامر و زياد بن عمرو عتكي يكي را بعد از ديگري (با عده) بتعقيب خوارج فرستاد.
عبد الملك بن مروان، محمد بن موسي بن طلحة بن عبيد الله را بامارت سيستان برگزيده بود. بحجاج هم نوشته بود كه هزار مرد با او بفرستد و زودتر او را بمحل حكومت خود روانه كند. او سرگرم تهيه اسباب سفر بود كه ناگاه حادثه شبيب رخ داد. حجاج باو گفت: اول با شبيب مقابله و با خوارج جنگ كن بعد بمحل
ص: 10
امارت خود برو كه در اين جنگ نام نيك نصيب تو خواهد شد. بامرائي كه يكي بعد از ديگري فرستاده بود گفت: اگر جنگ پيش آيد فرمانده كل زائدة بن قدامه خواهد بود. آنها همه رفتند و در اسفل رود فرات لشكر زدند. شبيب آن محلي را كه آنها در آن تجمع كرده بودند و انتظار او را داشتند ترك گفت و قادسيه را قصد نمود.

بيان جنگ شبيب با زحر بن قيس‌

حجاج خيل برگزيده خود را كه عده آنها بالغ بر هزار و هشتصد سوار بود بفرماندهي زحر بن قيس براي مقاتله شبيب روانه كرد. حجاج بزحر دستور داد كه او با شبيب روبرو بشود و نبرد را آغاز كند. مگر اينكه شبيب عنان بتابد و برود كه هرگز او را نبايد دنبال كند حتي اگر در يك محل معين هم اقامت كند، نبايد بجنگ او شتاب نمايد. زحر رفت تا بمحل سيلحين رسيد. شبيب هم او را قصد كرد تا روبرو شدند.
شبيب خيل خود را در يك جا جمع و بر صف زحر حمله كرد تا در آخر صف كه آنرا شكافته بود بزحر رسيد. زحر نبرد كرد تا بخاك افتاد. اتباع او هم همه گريختند و گمان كردند كه زحر كشته شده است. هنگام سحر كه هوا سرد شده بود زحر (كه مجروح شده بود) از ميان كشتگان برخاست. نرمك نرمك رفت تا خود را بيك قريه رسانيد.
شب در آن قريه خوابيد و بامدادان او را بر داشتند و بكوفه بردند كه در سر و روي او بيشتر از ده ضربت بود. چند روزي براي معالجه ماند و چون بهبود يافت نزد حجاج رفت. حجاج او را بر تخت نزديك خود نشاند و گفت: هر كه بخواهد مردي را از اهل بهشت ببيند كه ميان همين مردم زيست مي‌كند و راه مي‌رود در حاليكه او شهيد شد باين (زحر) نگاه كند.

بيان جنگ فرماندهاني كه نام آنها برده شد و قتل محمد بن موسي بن طلحة

چون لشكر زحر را شكست دادند، اتباع شبيب باو گفتند: ما لشكر آنها را
ص: 11
شكست داديم بهتر اين است كه با همين حال پيروزي راه خود را بگيريم و برويم.
شبيب بآنها گفت: اين شكست و گريز يك نحو رعب ايجاد كرده و لشكرهائي كه شما را پي مي‌كنند سخت بيمناك و مرعوب شده‌اند، بگذاريد بر آنها حمله كنيم. بخدا سوگند اگر ما آنها را تباه كنيم براي رسيدن ما بحجاج مانعي نخواهد بود. آنگاه كوفه را فتح خواهيم كرد بخواست خداوند. آنها گفتند: ما تابع راي و تصميم تو مي‌باشيم. او هم عده خود را سوق داد از محل دشمن تحقيق و پرسش و تجسس كرد. خبر داده شد كه دشمن در مسافت بيست و چهار فرسنگ دور از كوفه در محل رودبار لشكر زده است او هم دشمن را قصد كرد. حجاج بلشكرهاي خود خبر قصد شبيب را داد و زائدة بن قدامه را بفرماندهي منصوب نمود. شبيب (با عده خود) بآنها رسيد. ديد آنها صفوف خود را آراسته و آماده كارزار شده‌اند. زياد بن عمرو عتكي فرمانده ميمنه و بشر بن غالب اسدي فرمانده ميسره و هر يكي از امراء در محل خود ايستاده بودند. شبيب بر اسبي پيشاني سفيد سوار شده با سه دسته از خيل خود رسيد. يك دسته بفرماندهي سويد بن سليم كه در قبال ميمنه قرار گرفت. دسته ديگر بفرماندهي مصاد برادر شبيب كه روبروي ميسره ايستاد و دسته ديگر تحت فرمان خود شبيب بمقابله قلب پرداخت. زائدة بن قدامه با سپاهيان خود بميدان رفت و اتباع خود را بدليري و پايداري تشجيع كرد و آنها را وعده پيروزي مي‌داد. زيرا عده دشمن كم بوده و آنها بر باطل هستند و عده مجاهدين بسيار است و آنها جانب حق را گرفته‌اند.
بعد از تشويق و تشجيع و خطبه بازگشت و در مكان خود قرار گرفت. سويد بن سليم بر زياد بن عمرو حمله كرد كه صف او شكست خورده گريخت و خود زياد با نيمي از عده خود پايداري كرد. سويد از آنها دست بر داشت ولي ديد باز همان عده پراكنده شده پا بفرار بر مي‌داشتند. سويد باتباع خود گفت: آيا مي‌بينيد چگونه پراكنده مي‌شوند و مي‌گريزند؟ شبيب باو گفت: بگذار بگريزند حمله را تجديد مكن آنها از حمله صرف نظر كردند. پس از اندك مدتي كه باز يك عده از آنها گريختند سويد حمله سيم را آغاز كرد كه آنها يكسره پا بفرار برداشتند. زياد بن عمرو دچار شمشيرهاي آنها شد زيرا از هر طرف تيغها حواله او شده بود. ولي هيچ ضربتي باو
ص: 12
آسيب نرسانيد. زيرا خود را با زره مصون داشته بود. با همان حال مجروح و منهزم شد كه در آغاز شب توانست بگريزد. بعد از آن بر عبد الاعلي بن عبد اللّه بن عامر حمله كردند كه او چندان جنگ نكرده بود كه گريخت و خود را بزياد رسانيد كه هر دو (امير) با هم گريختند.
خوارج بر محمد بن موسي بن طلحه هم هنگام غروب حمله كردند. سخت با او نبرد نمودند. زيرا او پايداري كرده بود. مصاد برادر شبيب هم بر بشر بن غالب كه فرمانده ميسره اهل كوفه بود حمله كرد. بشر با عده پنجاه تن پياده شد جنگ و دليري كردند تا همه كشته شدند. بقيه اتباع او گريختند. خوارج بر ابو ضريس مولاي بني تميم كه در صف بشر بود حمله و او را منهزم كردند. او خود را بصف اعين رسانيد. بعد هر دو گريختند و بصف زائدة بني قدامه (فرمانده كل) رسيدند. چون گريزندگان باو رسيدند. فرياد زد: اي اهل اسلام پياده شويد و بر زمين پايداري كنيد.
زمين زمين. آنها در حال كفر خود از شما كه در حال ايمان هستيد دليرتر نباشند.
او در تمام مدت شب با آنها جنگ كرد تا سحرگاه كه شبيب با جماعتي از اتباع خود بر او حمله كرد و او را كشت و اتباع او را هم كشت و نعش كشتگان را در پيرامون امير خود متراكم كرد و بر گشت. چون زائده كشته شد. ابو ضريس و اعين هر دو بيك كاخ عظيم پناه بردند. شبيب باتباع خود گفت: شمشير را كنار بگذاريد و از كشتن بقيه خود داري و آنها را بطاعت و بيعت و متابعت دعوت كنيد. آنها هم دعوت كردند و بقيه لشكر هنگام طلوع فجر تسليم شده بيعت نمودند. يكي از كسانيكه با او بيعت كردند ابو بردة بن ابي موسي بود. شبيب باتباع خود گفت: اين فرزند يكي از دو حكم مي‌باشد (كه بين علي و معاويه حكم بودند) آنها خواستند او را بكشند.
شبيب گفت: گناه او چيست؟ او را رها كردند. آنگاه همه بر شبيب بعنوان امير المؤمنين درود فرستادند. شبيب آنها را رها كرد تا هنگام طلوع فجر كه ناگاه مؤذن محمد بن موسي بانك زد. انگار شكست نخورده و نگريخته بودند. چون شبيب بانگ اذان را شنيد، پرسيد: اين صدا و ندا چيست؟- گفتند: محمد بن موسي بن طلحه هنوز پايداري مي‌كند.
گفت: من مي‌دانستم كه حماقت و خود پسندي او باينجا خواهد كشيد. شبيب هم پياده شد و
ص: 13
اذان گفت و با اتباع خود نماز صبح را خواند و بعد همه سوار شدند و يكباره بر محمد حمله كردند. اتباع محمد گريختند ولي جماعتي باو مانده پايداري و دليري كردند.
خوارج او و آنها را كشتند. هر چه در لشكرگاه بود بغنيمت بردند. آناني كه با شبيب بيعت كرده بودند همه گريختند و يك تن از آنها نماند. بعد شبيب كاخي را كه پناهگاه اعين و ابو ضريس بود قصد نمود. آنها تحصن كردند او يك روز آنها را محاصره كرد و بعد رفت.
اتباع شبيب گفتند: كسي نمانده كه از كوفه دفاع كند. ولي او ديد كه اتباع او زخم برداشته و خسته هستند. بآنها گفت: بيشتر از آنچه انجام داديد تكليف ديگري نداريد. او آنها را از راه نفر سپس از طريق خانيجار سوق داد كه در آن محل اقامت (استراحت) نمود. حجاج خبر رفتن او را بمحل نفر شنيد. ترسيد كه او مدائن را قصد كند و مدائن (در آن زمان) دروازه كوفه بود كه هر كه آنرا ميگشود بر سراسر سواد عراق مسلط ميشد. سخت بيمناك گرديد. عثمان بن قطن را براي امارت مدائن برگزيد و روانه كرد كه جوخي و انبار را هم تحت فرمان او گذاشت و عبد الله بن ابي عصيفر را عزل نمود. جزل هم در مدائن تحت معالجه بود (كه در واقعه خوارج مجروح شده بود).
عثمان بجزل توجه و اعتنا نكرد و مانند امير سابق ابن ابي عصيفر بكار او رسيدگي ننمود.
جزل گفت: خداوندا بر كرم و فضل ابن ابي عصيفر و بخل و بد نهادي عثمان بيفزا.
درباره قتل محمد بن موسي چيزهاي ديگري گفته شده يكي از آنها اين است كه او باتفاق عمر بن عبيد الله بن معمر در جنگ ابي فديك شركت كرده بود. او دلير و نيرومند بود. عمر دختر خود را بزني باو داد. خواهر او هم همسر عبد الملك بن مروان بود. بدين سبب عبد الملك ايالت سيستان را باو واگذار كرد. او از كوفه مي‌گذشت كه حجاج در آنجا (امير) بود باو گفته شد: اگر اين مرد با خويشي سببي كه با عبد الملك دارد بسيستان برود هر كه را تو بخواهي مانع وصول او نزد تو خواهد بود (كار تو سست مي‌شود). او (حجاج) پرسيد چاره چيست؟- گفته شد: نزد او برو و سلام بكن و شجاعت و قوه او را بياد آر و بگو كه شبيب در راه تست و من از او بيمناكم اميدوارم كه او بدست تو نابود شود، آنگاه اين افتخار نصيب تو خواهد بود. حجاج هم بدان (دستور) عمل كرد
ص: 14
و محمد هم اجابت نمود كه بجنگ شبيب رفت. شبيب باو پيغام داد كه تو فريب خورده هستي و حجاج ترا سپر بلا كرده و تو همسايه من هستي پي كار خود (امارت سيستان) برو و من هرگز بتو آسيب و آزار نخواهم رسانيد. او قبول نكرد و بر جنگ اصرار نمود.
شبيب با او روبرو شد و همان گفته را تكرار كرد، او خودداري نمود و بر مبارزه با شبيب اصرار كرد (ولي شبيب خود داري كرد نخواست او را بكشد كه همسايه او بود). بطين بن قعنب و سويد بن سليم براي مبارزه او حاضر شدند و او قبول نكرد و گفت: شبيب بايد بجنگ من بيايد. آن دو مرد بشبيب گفتند و او ناگزير بمبارزه او (محمد) پرداخت و باو گفت: ترا بخدا از ريختن خون خود بپرهيز كه تو حق جوار (همسايگي) بر من داري. او قبول نكرد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز آهنين كه وزن آن دوازده رطل شامي بود بر سر او زد. كلاهخود و سر او را خرد كرد و او افتاد و مرد. شبيب او را تكفين و دفن كرد. هر چه از لشكر او غارت شده بود از اتباع خود خريد و عين اموال ربوده شده را براي خانواده او فرستاد و از ياران خود عذر خواهي كرد و گفت: او همسايه من بود و من اين حق را دارم كه اموال غارت شده مرتدان (مقتول و اتباع او كه در نظر خوارج كافر بودند) را پس بدهم.

بيان جنگ شبيب با عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و قتل عثمان قطن‌

بعد از آن حجاج عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را خواند و باو دستور داد كه شش هزار سوار از مردم كوفه اختيار و شبيب را دنبال كند كه هر جا باشد بايد با او مصاف دهد. او هم كار خود را انجام داد و راه او را گرفت. حجاج هم باو (عبد الرحمن) و يارانش نامه تهديد آميز نوشت كه اگر بگريز تن در دهند آنها را خواهد كشت.
عبد الرحمن بمدائن رسيد و نزد جزل (امير مجروح) براي عيادت رفت. جزل هم باو پند داد كه هميشه احتياط كند و او را از صولت شبيب و اتباع او بر حذر نمود. يك اسب هم بنام فسيفسا كه هرگز اسبي بر آن سبقت نكرده بود باو بخشيد. عبد الرحمن هم با او وداع
ص: 15
كرد و رفت. شبيب هم سوي دقوقا و شهر زور رفت و عبد الرحمن هم بدنبال او تا محل ثخوم رسيد كه در آنجا توقف نمود و گفت: اين سرزمين موصل است كه بايد اهل محل از آن دفاع كنند (نه ما) حجاج باو نوشت. اما بعد شبيب را هر جا كه هست دنبال كن و بطلب و در قتال او بكوش و هر جا كه او برود بر اثر او برو تا آنكه او را بكشي يا طرد و نفي كني.
زيرا سلطنت و قدرت منحصر بامير المؤمنين است (عبد الملك) و لشكر هم لشكر اوست و السلام.
عبد الرحمن بر اثر شبيب رفت. شبيب هم صبر مي‌كرد تا او نزديك شود و چون نزديك مي‌شد بر او شبيخون مي‌زد. ولي احتياط و هوشياري و خندق او مانع پيروزي مي‌شد ناگزير او را ترك مي‌كرد و باز راه خود را ميگرفت و عبد الرحمن هم او را دنبال ميكرد. چون لشكر مي‌كشيد شبيب حمله مي‌كرد ولي لشكر را كه آماده جنگ و دفاع مي‌ديد از پيروزي نا اميد ميشد. پس از آنكه ديد عبد الرحمن بتعقيب او مي‌كوشد، هر جا كه لشكر مي‌زد خود بمسافت بيست فرسنگ دور مي‌شد و در يك سرزمين سخت اقامت مي‌كرد (بي آب و علف و غير قابل اقامت) و باز عبد الرحمن او را دنبال مي‌كرد تا آنكه لشكر دچار رنج شد و بستوه آمد و چهار پايان خسته شده و همه مبتلاي يك بلاي غير قابل تحمل شدند.
و با وجود آن رنج، باز عبد الرحمن مي‌كوشيد كه باو برسد تا آنكه در خانقين و جلولاء و سامرا نزديك شدند و بمحل بت از توابع موصل رسيدند كه ميان آن محل و سواد (بلوك) كوفه فقط يك نهر حايل بود كه آن محل نزديك رود حولايا در سرزمين راذان اعلي از بلاد جوخي بود. عبد الرحمن هم در پيچ و خم نهر آب لشكر زد كه آن نهر بمنزله خندق شده بود. شبيب بعبد الرحمن پيغام داد كه در اين ايام ما عيد داريم و ميل دارم جنگ بتأخير افتد. او هم قبول كرد زيرا خود عبد الرحمن ميل داشت جنگ بتأخير افتد. مقصود شبيب از آن ايام عيد قربان بود.
عثمان بن قطن بحجاج نوشت: اما بعد كه عبد الرحمن تمام سرزمين جوخي را حفر كرد و خندق نمود و باعث كسر باج و خراج اين سرزمين گرديد و در عين حال
ص: 16
شبيب را بحال خود آزاد گذاشت كه خود او خراج را دريافت كند. حجاج باو (عثمان) نوشت تو پس از اين امير لشكر خواهي بود كه عبد الرحمن را عزل نموديم.
حجاج مطرف بن مغيرة بن شعبه را بحكومت و امارت مدائن منصوب نمود.
عثمان هم رفت تا بر عبد الرحمن وارد شد كه او ميان سپاه كوفيان بود. او شب سه شنبه يك شب قبل از عيد رسيد و در حاليكه بر استر سوار بود فرياد زد: اي مردم (سپاهيان) بجنگ دشمن شتاب كنيد. مردم شوريدند و برخاستند و باو گفتند: شب فرا رسيده و مردم آماده جنگ و ستيز نمي‌باشند. امشب را صبر كن تا صف آرائي كنيم و با استعداد بجنگ دشمن برويم. او گفت: من حتما بايد با آنها نبرد كنم كه اين فرصت براي يكي از دو طرف غنيمت خواهد بود يا من يا آنها. عبد الرحمن باو رسيد و او را فرود آورد شبيب هم در معبد قصبه بت اقامت كرده بود. اهل محل نزد او رفتند و گفتند: تو هميشه ناتوانان را نوازش ميدهي و بر ضعفاء ترحم ميكني و اهل ذمه (خارج مذهب و در پناه و عهد تو) نزد تو شكايت ميكنند و تو بآنها انصاف ميدهي. آنها (دشمنان تو) مردم زورگو و متكبر و خود پسند و ستمگر هستند هرگز عذر كسي را نمي‌پذيرند. بخدا سوگند اگر بدانند كه تو در معبد ما اقامت ميكني ما را خواهند كشت.
پس بهتر اين است كه تو معبد ما را ترك و در كنار قريه زيست كني و بدشمن بهانه ندهي (كه ما را بكشند). او هم پذيرفت، و معبد را تهي كرد و در كنار ده منزل گرفت. عثمان هم آن شب را تا صبح به تشجيع و دلداري و نصيحت و تشويق سپاهيان گذرانيد. صبح روز چهار شنبه تمام سپاهيان بجنگ رفتند كه با تند باد و گرد باد روبرو شدند. باو گفتند: ترا بخدا قسم مي‌دهيم كه ما را بميدان مبر. او ناگزير آن روز را بتأخير انداخت. روز بعد كه پنجشنبه بود لشكر را آراست. خالد بن نهيك بن قيس را فرمانده ميمنه و عقيل بن شداد سلولي را فرمانده ميسره نمود و خود با پيادگان ماند. شبيب هم از رود گذشت و آنها را قصد كرد. عده او صد و هشتاد و يك مرد بود. او در ميمنه قرار گرفت. برادر خود مصاد را در قلب و سويد بن سليم را در ميسره گذاشت و طرفين بيكديگر حمله نمودند. شبيب باتباع خود گفت: من بر ميسره آنها از طرف نهر حمله خواهم كرد اگر آنها منهزم شدند فرمانده ميسره
ص: 17
من بر ميمنه آنها حمله كند، ولي فرمانده قلب در جاي خود بماند تا فرمان و دستور من باو برسد. شبيب بر ميسره عثمان حمله كرد كه آنها گريختند ولي عقيل بن شداد (فرمانده ميسره) پياده شد و پايداري كرد تا بقتل رسيد. مالك بن عبد اللّه همداني عم عياش بن عبد اللّه منتوف هم كشته شد. شبيب در لشكر آنها رخنه كرد و نفوذ يافت.
سويد هم بر ميمنه عثمان حمله كرد و ميمنه را منهزم نمود، ولي فرمانده جناح خالد بن نهيك پايداري كرد و سخت دليري و جنگ نمود. شبيب از پشت سر رسيد و بر او حمله كرد و او را كشت. عثمان بن قطن (فرمانده كل) پيش رفت و سران سپاه و اشراف قوم و عده‌يي از سواران و دليران او را معاضدت و ياري كردند كه همه قلب خوارج را قصد كردند و با شجاعت پيش مي‌رفتند. فرمانده قلب مصاد برادر شبيب بود. او با عده شصت مرد نبرد در قلب پايداري مي‌كرد. چون عثمان با آن عده اعيان و دليران نزديك شد جنگ را شروع كرد در حال حمله بود كه ناگاه شبيب با سواران خود رسيد و نيزه‌ها را از پشت حواله آنها نمود. تا خواستند برگردند بر روي خود افتادند.
سويد بن سليم هم با سواران خود رسيد. مصاد هم كه تاب حمله عثمان را نياورده بود با عده خود برگشت و از هر طرف بآنها احاطه كردند. عثمان هم سخت دليري و نبرد كرد كه نبرد او بهترين جنگ بود و چون مصاد باو رسيد يك ضربت با شمشير باو زد كه او پيچيد و بزمين غلطيد. هنگام جان سپردن گفت: «وَ كانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا» اراده و امر خداوند كارگر بود. (چنين مقدر بود) مردم (خوارج) هم شمشيرهاي خود را بتن او بكار بردند و او را كشتند. عبد الرحمن هم در ميدان افتاد (مجروح شد) ابن ابي سبره رسيد و او را شناخت او را بر استر خود حمل كرد و ندا داد اي سپاهيان (كوفه) بدير ابي مريم پناه ببريد. و اصل سكوني اسب عبد الرحمن را بي سوار ديد كه بدست يكي از خوارج افتاده است و آن اسب همان است كه جزل باو بخشيده بود.
واصل چون اسب را بي سوار ديد گمان كرد كه عبد الرحمن كشته شده است. او را ميان كشتگان جستجو كرد و نيافت. پرسيد، باو گفته شد كه او نجات يافته است. واصل همراه غلام خود، كه آن غلام بر استر سوار بود، بطلب عبد الرحمن كوشيد. چون باو نزديك شدند، عبد الرحمن و ابو سبره (گمان كردند دشمن رسيده است) پياده شدند كه دفاع
ص: 18
كنند. چون واصل آن دو مرد را ديد شناخت و گفت: شما هر دو دليري و ثبات را در محل خود كه لازم بود ترك كرديد اكنون هم پياده مشويد. آنگاه عمامه خود را از سر برداشت كه او را بشناسند و شناختند. بفرزند اشعث گفت: من اين اسب را براي تو آورده‌ام كه تو سوار شوي، او هم سوار شد. آنها رفتند تا بدير بقار رسيدند. شبيب دستور داد كه خوارج از قتل دشمن دست بردارند. مغلوب‌شدگان سپاه را براي بيعت دعوت كرد.
همه بيعت كردند. در آن روز از قبيله كنده صد و بيست تن كشته شدند. اغلب افسران و نگهبانان هم كشته شدند. عبد الرحمن شب را در دير بقار بصبح رسانيد. در آن شب دو سوار رسيدند و نزد او بالا رفتند يكي از آن دو با او مدت مديدي خلوت كرد و بعد رفتند. معلوم شد كه آن مرد شبيب بود و از او با عبد الرحمن مكاتبه و مراوده داشته عبد الرحمن از آن محل بدير ابي مريم رفت. مردم گرد او جمع شدند و گفتند: اگر شبيب بداند كه تو اينجا هستي ترا قصد و حمله خواهد كرد. آنگاه تو غنيمت او خواهي شد. او ناگزير بكوفه رفت و پنهان شد تا براي او از حجاج امان گرفتند.

بيان ضرب درهم و دينار اسلامي‌

در همان سال عبد الملك بن مروان دينار و درهم را ضرب كرد و او نخستين كسي بود كه مسكوك اسلامي را بكار برد و مردم از اين حيث بهره‌مند شدند. سبب و علت ضرب اين بود كه او در صدر كتب و رسائل خود كه بروميان مي‌نوشت اين آيه را مي‌نگاشت:
«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و بعد نام پيغمبر را با تاريخ رسم مي‌نمود. پادشاه روم باو نوشت: شما چنين و چنان كرده‌ايد (در نوشتن نام خدا و پيغمبر در نامه‌هاي خود) اين كار را ترك كنيد و گر نه ما در دينار خود نام پيغمبر شما را بنحوي خواهيم آورد كه شما نپسنديد (مقصود توهين بود) عبد الملك را آن تهديد سخت ناگوار آمد. خالد بن يزيد بن معاويه را نزد خود خواند و با او مشورت كرد. خالد گفت: دينار و مسكوك آنها را منع و تحريم و براي مردم سكه ضرب كن كه از مسكوك ديگران بي نياز باشند و در آن سكه كه ضرب مي‌كني نام خداوند باشد. او هم دينار و درهم را ضرب و اين آيه را در آنها نقش كرد «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». مردم از آن رسم كه نام خدا دارد و ممكن است بدست جنب و ناپاك
ص: 19
برسد راضي نبودند. ولي عبد الملك ضرب سكه ديگري را منع كرد. سمير يهودي هم مسكوك ديگري ضرب كرد. او سمير را گرفت و خواست بكشد. باو گفت چرا مرا مي‌كشي؟ سكه من از سكه تو گرانتر و بهتر است چرا مي‌خواهي مرا بكشي؟ ولي عبد الملك او را رها نكرد. او (براي رهائي از قتل) ناگزير عيار را قرار داد (صنج كه معرب سنگ است آمده) با آن ابتكار باز او را رها نكرد. مردم هم در آن روزگار عيار را نمي‌شناختند. ولي هر درهمي را با درهم ديگر مي‌سنجيدند و وزن ميكردند. چون سميرا عيار را معين و مقرر نمود غبن و فريب و اغفال زايل گرديد. نخستين كسي كه در صحت وزن درهم و خالص نمودن سيم از غل و غش مبالغه نمود عمر بن هبيره بود.
آنهم در زمان يزيد بن عبد الملك كه درهم را خالص و نكو داشت وزن آن را هم كامل نمود.
خالد بن عبد اللّه قسري در روزگار هشام بن عبد الملك بر آن مبالغه و مراقبت افزود (كه درهم صحيح باشد) و بيشتر از ابن هبيره سعي و اقدام كرد. بعد يوسف بن عمر بايالت رسيد كه در صحت و دقت درهم افراط كرد و سخت گرفت. روزي عيار يك درهم را يك حبه (نخود) كم ديد. هر يك از كارگران ضرابخانه را هزار تازيانه زد. عده كارگران دار الضرب صد تن بود كه براي هر يك نخود كمبود هزار تازيانه نواخت. درهم‌هاي هبيري و خالدي و يوسفي بهترين نقد مسكوك بني اميه بود.
منصور (خليفه عباسي) جز سكه بني اميه نقد ديگري را براي خراج نمي‌پذيرفت.
بدين سبب دراهم ديگر را مكروه ناميدند. گفته شده است: درهمهاي مكروه عبارت از سكه حجاج بوده. بر آن سكه اين آيه نقش شده بود: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». بدين سبب علماء (دين) آنرا مكروه داشتند كه جنب و ناپاك آنها را مس نكند (دست بآيه نزند).
درهمهاي عجم (غير از عرب اعم از فارس و روم و قبط) مختلف كوچك و بزرگ بود.
آنها درهم را يك مثقال قرار داده بودند و بيست قيراط بود. بعضي از آنها دوازده قيراط و برخي ده قيراط. آنها بر حسب اختلاف وزن مثقال ضرب مي‌شد (كه بعضي بيست و بعضي ده و دوازده نخود قرار داده بودند.) در زمان اسلام كه خواستند درهم را سكه بزنند سه نوع درهم را، بيست و دوازده و ده قيراط را، جمع كردند. آنها بالغ بر چهل و دو درهم شد. يك ثلث از
ص: 20
مجموع سه درهم گرفتند كه چهارده قيراط بود و همان ثلث را ميزان و مقياس قرار دادند. بنابر اين وزن درهم عربي (اسلامي) چهارده قيراط است و هر ده درهم هفت مثقال بود. گفته شده: مصعب بن زبير در زمان برادرش عبد اللّه بن زبير مقدار كمي درهم ضرب كرده كه بود در زمان عبد الملك خرد و تباه گرديد ولي روايت نخستين اصح است كه فقط در زمان عبد الملك درهم و دينار ضرب شده بود (مقريزي مورخ شهير گويد: در زمان عمر سكه خسرواني ضرب شده بود كه يك طرف صورت كسري و يك طرف جمله‌يي عربي بوده است، همچنين در زمان عثمان، پس عبد الملك مبتكر نبود).

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال يحيي بن حكم بر عبد الملك وارد شد و در همان سال عبد الملك حكومت مدينه را بابان بن عثمان واگذار كرد. در آن سال مروان بن محمد بن مروان متولد شد (آخرين خليفه اموي) ابان بن عثمان كه امير مدينه بود امير الحاج شد. حجاج هم امير عراق و امية بن عبد الله بن خالد امير خراسان و شريح قاضي كوفه و زرارة بن اوفي قاضي بصره بودند.
محمد بن مروان هم از ناحيه ملطيه روم را غزا و غارت نمود. در آن سال حبة بن جوين عرني كه يار علي بود وفات يافت. «حبه» با حاء بي نقطه و باء يك نقطه منسوب بعرند با عين بي نقطه مضموم و راء بي‌نقطه و نون است.

[سال 77]

بيان جنگ شبيب با عتاب بن ورقاء و زهرة بن حويه و كشتن هر دو سردار

در همان سال شبيب (خارجي) عتاب بن ورقاء رياحي و زهرة بن حويه (از سرداران بزرگ فاتح اسلامي) را كشت. علت اين است كه چون شبيب لشكري را كه حجاج تجهيز و روانه كرده بود كه بسرداري و فرماندهي عبد الرحمن بن محمد بن
ص: 21
اشعث بجنگ او برود شكست داد و عثمان بن قطن را كشت كه آن واقعه در شدت گرما رخ داده بود شبيب (پس از پيروزي) ماه (بلوك) بهرادان را قصد كرد و در آنجا مدت تابستان را بسر برد و سه ماه اقامت گزيد كه در آن مدت جمعي از دنياپرستان باو گرويدند كه حجاج ماليات را از آنها مطالبه ميكرد يا بجرمهاي ديگر تحت تعقيب قرار گرفته بودند و چون فصل گرما سپري شد شبيب با سيصد تن مدائن را قصد نمود كه در آن هنگام مطرف بن مغيرة بن شعبه حاكم آن سرزمين بود. شبيب (با عده خود) رفت تا بمحل پلهاي معروف بنام حذيفة بن يمان رسيد. مهرون كه در آن زمان سالار بابل بود خبر هجوم شبيب را بحجاج گزارش داد و چون حجاج نامه او را خواند ميان مردم برخاست و خطبه كرد و گفت: اي مردم بايد از وطن خود و املاك خود دفاع كنيد و اگر نكنيد من نزد قوم ديگري خواهم فرستاد كه آنها از شما بهتر و فرمانبردارتر هستند (اهل شام). آنها بردبارتر از شما هستند و بيشتر از شما طاقت تحمل گرما را خواهند داشت. آنگاه املاك و عايدات شما را به آنها خواهم داد كه خود مالك شوند و بخورند. مردم از هر محل و مكان برخاستند و گفتند: ما خود با آنها (خوارج) جنگ مي‌كنيم و امير (حجاج) را ياري خواهيم كرد. امير خود ما را دعوت و براي نبرد آنها روانه كند. زهرة بن حويه كه در آن هنگام سالخورده و ناتوان بود بحدي كه قادر بر ايستادن و حفظ تعادل خويش نبود دست او را گرفتند برخاست و گفت خداوند امير را نيك بدارد تو هميشه عده را بريده و دسته دسته مي‌فرستادي اكنون عموم مردم را براي جنگ آنها تجهيز و متفقا روانه و يك فرمانده دلير و مجرب و بصير انتخاب كن كه آن فرمانده از جنگ و ستيز ناگريز باشد و گريز را ننگ بداند. مرد كريم و شجاع و پايدار باشد كه فرار را بدترين عار بخواند. حجاج گفت: آن مرد تو هستي. زهره گفت: خداوند امير را نيك بدارد، مرد دلير كسي باشد كه بتواند زره را بر تن بگيرد و نيزه را بردارد و شمشير را آخته بكار برد و بر زين اسب قرار بگيرد و استوار باشد و حال اين كه من هيچ يك از اين كارها را نمي‌توانم بر خود ببندم. چشم من هم ضعيف شده و خوب نمي‌بيند ولي مرا با اميري كه انتخاب ميكني روانه كن كه مشاور او باشم و
ص: 22
راي خود را بكار ببرم. حجاج گفت: خداوند از طرف اسلام بتو جزاي خير بدهد.
كه تو در آغاز اسلام خدمت و جانبازي كردي و در آخر روزگار خود هم آماده خدمت شدي. بعد حجاج گفت: اي مردم همه با هم آماده جنگ شويد و برويد مردم هم مجهز و آماده شدند در حالي كه نمي‌دانستند امير آنها كيست حجاج بعبد الملك نوشت كه شبيب بمداين نزديك شده و قصد او فتح و تصرف كوفه است اهل كوفه هم در مقابله و مقاتله او ناتوانند زيرا فرماندهان آنها كشته شده‌اند و لشكريان شكست خورده هميشه مي‌گريزند حجاج از او درخواست كرده بود كه از شام لشكر بفرستد كه با خوارج نبرد كند و املاك و عايدات اهل كوفه را تملك كند.
چون نامه حجاج رسيد عبد الملك سفيان بن ابرد كلبي را با چهار هزار مرد جنگي و عبد الرحمن حكمي را با دو هزار جنگجو روانه كرد. حجاج هم عتاب بن ورقاء رياحي را كه با مهلب در ميدان جنگ (اهواز) بود نزد خود خواند. عتاب خود بحجاج نامه نوشته بود كه از مهلب درخواست كردم از عايدات فارس بلشكر كوفه هم بدهد و او خودداري كرده بدين سبب ميان من و او اختلاف و كشاكشي پيدا شده بحدي كه نزديك است جنگ ميان ما بر پا شود ولي مغيره فرزند مهلب ما بين ما را اصلاح و پدر خود را وادار كرد كه بلشكر كوفه هم از عايدات ملك فارس روزي بدهد. عتاب از مهلب نزد حجاج شكايت كرده بود.
همينكه نامه او رسيد حجاج او را نزد خود خواند. حجاج اهل كوفه را دعوت و با آنها مشورت كرد كه چه شخصي را بفرماندهي جنگ خوارج انتخاب كند. آنها گفتند راي تو بهتر و روشنتر است. حجاج گفت: من عتاب را انتخاب مي‌كنم و او امشب يا فردا شب خواهد رسيد. مردم گفتند: اي امير تو آنها را (خوارج) با سنگي در خور آنها كشتي (انتخاب صحيح). بخدا سوگند ما برنخواهيم گشت تا پيروز يا كشته شويم. قبيصة بن والق باو گفت: مردم مي‌گويند كه براي تو سپاهي از شام مي‌رسد. اهل كوفه هم چندين بار پا بفرار برداشتند و گريز براي آنها عادت و سهل شده. آنها دل خود را از دست داده‌اند بهتر اين است كه باهل شام پيغام بدهي كه پايدار و برحذر باشند و شب را با احتياط و آماده باش بگذرانند مبادا
ص: 23
غافل گير شوند، زيرا تو با مردمي جنگ مي‌كني كه هميشه در حال حمله و بكار بردن حيله و شبيخون جنگ مي‌كنند تو هم اهل كوفه را براي جنگ آنها تجهيز و روانه كردي و حال اينكه باهل كوفه اعتماد نداري. شبيب هميشه در حال انتقال از يك زمين بزمين ديگر و از يك ميدان بميدان ديگر است. من از اين حيث آسوده نيستم كه او اهل شام را غافل گير و نابود كند و اگر سپاه شام پراكنده شود تو خود و اهل عراق همه نابود خواهيد شد حجاج باو گفت: خدا يار پدرت باشد. اين فكر و راي بسيار نيك است عقيده تو بهتر است. آنگاه حجاج باهل شام پيغام داد كه همواره برحذر باشند و از راه عين التمر (محل معروف) وارد عراق شوند. آنها نيز بدستور او عمل كردند. عتاب بن ورقاء هم رسيد.
حجاج هم او را در شب ورود بفرماندهي سپاه كوفه معين نمود. او هم در محل حمام اعين لشكر زد. شبيب هم بمحل كلواذي رسيد سپس از رود دجله گذشت و در بهر شير اسفل (دو بهر شير دور و نزديك بود) اقامت گزيد ميان او مطرف (كه حاكم مدائن بود) فقط رود دجله حايل بود كه مطرف ناگزير پل را بريد و بشبيب پيغام داد كه نزد من يك نماينده بفرست كه از داناترين ياران تو باشد تا من با او درباره قرآن بحث و در دعوت شما مطالعه و فكر كنم. او هم قعنب بن سويد را نزد او فرستاد همچنين محلل و كسان ديگر و در قبال آنها از مطرف گروگان گرفت تا آنها بسلامت برگردند. نمايندگان هم مدت چهار روز نزد مطرف ماندند ولي توافقي ميان طرفين حاصل نشد. آنگاه شبيب عتاب (سپاه عتاب) را قصد كرد و باتباع خود گفت: من قصد داشتم كه اول سپاه شام را قصد و غافل گير كنم ولي مطرف (در گفتگوي صلح) مرا باز داشت و عزم مرا سست كرد. جواسيس من هم خبر دادند كه آنها (اهل شام) متدرجا وارد عين التمر شده‌اند و نزديك كوفه هستند. بمن هم گفته بودند كه عتاب هنوز در بصره است. (ولي معلوم شد كه رسيده است) ما باو نزديكتر هستيم پس چه بهتر كه اول بسپاه عتاب حمله كنيم. مطرف بن مغيرة ترسيد كه خير مذاكره صلح او و شبيب بگوش حجاج برسد ناگزير محل خود را ترك و كوهستان را قصد نمود. شبيب هم برادر خود مصاد را بمدائن فرستاد. او پل را دوباره
ص: 24
بست. (كه خوارج عبور كنند). عتاب هم (با لشكر خود) رسيد و در محل سوق حكمه لشكر زد. عده سپاه جنگجوي او بالغ بر چهل هزار مرد نبرد بود. جوانها و رجاله و اتباع او هم بالغ بر ده هزار بودند كه مجموع سپاه پنجاه هزار سلحشور بود.
هنگامي كه حجاج آنها را فرستاد گفته بود: مرد دلير و پايدار گرامي و سرفراز خواهد بود كسي كه بگريزد گرفتار خواري و هلاك خواهد شد و عاقبت گور ننگ او را مستور خواهد نمود. بخداوندي كه جز او خداي ديگري نيست اگر شما بگريزيد من شما را بزندان تاريك خواهم سپرد و بهر يك از شما زنجير گران و دست بند و قيد خواهم زد. چون عتاب بمحل سوق حكمه رسيد شبيب به حمله مبادرت كرد.
عده اتباع او هم بالغ بر هزار مرد شده بود او آنها را دلير كرد و دل داد و آغاز حمله نمود. بعضي از اتباع او هم باز ماندند نماز ظهر را و عصر را در محل ساباط ادا نمود آنگاه عده را كشيد تا بعتاب رسيد چون سپاه را ديد پياده شد و نماز مغرب را ادا كرد. عتاب سپاه خود را آراست. فرماندهي ميمنه را بمحمد بن عبد الرحمن بن سعيد بن قيس واگذار كرد و باو گفت: اي برادر زاده من تو مردي شريف و صبور و پايدار هستي.- گفت: بخدا قسم من تا يك انسان هم با من باشد پايداري خواهم كرد. به قبيصة بن والق ثعلبي هم گفت: تو مرا از ميسره بي نياز كن (فرمانده ميسره باش). گفت:- من پيري سالخورده‌ام و قادر بر ايستادن نمي‌باشم مگر اينكه دستم را بگيرند (چگونه فرمانده باشم). او نعيم بن عليم را بفرماندهي برگزيد. حنظلة بن حارث يربوعي كه پسر عم و شيخ طايفه او بود بفرماندهي رجاله منصوب كرد پيادگان را هم سه صف قرار داد. يك صف شمشير بدست و صف ديگر نيزه‌دار و صف سيم تير انداز. آنگاه خود با سپاه حمله كرد، در حاليكه سپاهيان را تشجيع و بثبات وادار مي‌كرد و بآنها اندرز مي‌داد و با ايشان سخن مي‌گفت. بعد پرسيد خطيب و سخن گوي قوم كجاست؟ و هيچ كس جواب نداد (از فرط بيم). سپس پرسيد: كسي كه اشعار عنتره (شاعر و شجاع عرب) را روايت مي‌كرد و مي‌خواند كجاست؟ باز كسي پاسخ نداد. گفت: انا للّه (پناه بخدا) انگار شما همه از عتاب بن ورقاء پراكنده شده و او را تنها گذاشته مي‌گريزيد. او را در حالي مي‌گذاريد كه باد بر اسفل اعضاء
ص: 25
او خواهد وزيد (كنايه از كشته شدن). بعد از آن رفت تا در قلب قرار گرفت.
زهرة بن حويه هم با او نشست. همچنين عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و ابو بكر بن ابي جهم عدوي با او بودند كه ناگاه شبيب حمله كرد. عده او ششصد مرد بود زيرا چهار صد تن از آنها باز مانده بودند. او گفت: كساني عقب مانده‌اند كه من هرگز نمي‌خواهم روي آنها را ببينم. آنگاه سويد بن سليم را با دويست تن در ميسره و محلل بن وائل را با دويست مرد نبرد در قلب قرار داد و خود با دويست تن ميمنه قرار گرفت. پس از مغرب و در آغاز شب كه ماه روشنائي خود را پخش كرده بود بحمله آغاز نمود. اول فرياد زد: اين پرچمها و درفشها از كيست و براي كيست؟
گفتند: اينها رايت ربيعه است. گفت: ربيعه در بسياري از وقايع، هم حق را ياري كرد و هم باطل را. بخدا قسم من با شما مجاهده خواهم كرد در حاليكه جان خود را در راه خدا فدا كرده و بحساب خداوند آورده باشم. لا حكم الا للّه (شعار خوارج) اگر بخواهيد و بتوانيد پايداري كنيد. سپس حمله كرد آنها هم پراكنده شدند ولي پرچمداران قبيصة بن وائل پايداري كردند. همچنين عبيد بن حليس و نعيم بن عليم كه كشته شدند. ميسره هم گريخت و بني ثعلبه فرياد زدند قبيصه كشته شد. شبيب گفت: او را كشتيد. مثال او مطابق قول خداوند است. (آيه قرآن) «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها» بخوان براي آنها خبر كسي كه آيات و معجزات خود را براي او نمايان كرديم كه او از آنها شانه خالي كرد (نپذيرفت). پس از آن بر نعش قبيصه ايستاد و گفت: واي بر تو چرا بر اسلام و ايمان نخستين خود پايداري نكردي كه سعادتمند باشي. بعد باتباع خود گفت: اين مرد نزد پيغمبر رفت و اسلام را قبول كرد ولي در اين واقعه مردم فاسق را ياري كرده بجنگ شما آمد. سپس شبيب از ميسره بر عتاب حمله كرد. سويد هم از ميمنه هجوم برد كه در ميمنه عبد الرحمن بود.
جمعي از تميم و همدان با عبد الرحمن پايداري كردند و بثبات خود ادامه دادند تا بآنها گفته شد كه عتاب بقتل رسيد، آنها پراكنده شدند. عتاب هم بر بستري كه براي او گسترانيده بودند در قلب نشسته بود. زهرة بن حويه هم با او بود كه
ص: 26
شبيب بر آنها حمله كرد. عتاب بزهره گفت: اي زهره امروز روزيست كه عده ما فزون شده و ياري اندك بوده. اي كاش پانصد سوار از بني تميم با من بودند كه آنها از تمام مردم بردبارتر و پايدارترند. آنها در قبال دشمن ثابت قدم هستند آيا كسي هست كه امروز جانبازي كند؟ اتباع او پراكنده شدند و او را تنها گذاشتند زهره گفت: آفرين بر تو اي عتاب كسي مانند تو چنين پايداري نكرده بتو مژده ميدهم كه يقين دارم خداوند شهادت را نصيب ما كرده، آن هم در آخر عمر خود. چون شبيب بآنها رسيد او با عده‌اي كه عدد آنها اندك بود جست و نبرد كرد. باو گفتند:
عبد الرحمن بن اشعث گريخت و بسياري از مردم بدنبال او گريختند. گفت: من از گريز آن جوان باكي ندارم. مدت يك ساعت جنگ كرد. يكي از اتباع شبيب او را هدف تير كرد. او عامر بن عمر ثعلبي نام داشت بعد از آنهم بر او حمله كرده و نيزه را بتن او فرو برد. سواران هم زهرة بن حويه را زير گرفتند او با شمشير دفاع ميكرد ولي قادر بر قيام نبود. فضل بن عامر شيباني باو رسيد و او را كشت. شبيب رسيد و او را كشته ديد گفت: اين زهرة بن حويه است. به خدا قسم اگر امروز تو با گمراهي كشته شدي بسي روزها كه تو در راه اسلام جانبازي كردي و مسلمين را از مشقت بي نياز كردي و بسي خيل مشركين را هزيمت دادي و بسي شهر و ده را گشودي ولي اراده خداوند اقتضا داشت كه تو كشته شوي در حاليكه گمراهان را ياري كني.
آنگاه براي قتل او سخت ناليد. يكي از اتباع او گفت: تو براي يك مرد كافر ناله و زاري ميكني؟ گفت: تو باندازه من بر گمراهي اين قوم آگاه نمي‌باشي. من از قديم آنها را ميشناسم و بر احوال آنها واقف و دانا هستم. اگر آنها بر اسلام و ايمان خود باقي مي‌ماندند برادر ما بودند. شبيب پيروز شد و گفت: از شمشير زدن خود داري كنيد. سپس مغلوبين را دعوت كرد كه با او بيعت كنند. آنها هم بيعت كردند و شبانه گريختند. هر چه در لشكر گاه بود بدست او افتاد. برادر خود را از مدائن احضار كرد. پس از آن واقعه شبيب در محل فره دو روز اقامت كرد، حاكم محل را كشت و راه كوفه را گرفت ولي سفيان بن ابرد با سپاه شام وارد كوفه شد كه به حمايت حجاج پرداخت. حجاج هم از ياري اهل كوفه بي نياز گرديد. بر منبر فراز
ص: 27
شد و گفت: اي اهل كوفه خداوند كسي را گرامي ندارد كه از شما مردم عزت بخواهد و خداوند كسي را ياري نكند كه از شما ياري بخواهد. دور شويد و بيرون برويد و با ما در جنگ دشمن همراه مباشيد. برويد و در سرزمين حيره با يهود و نصاري زيست كنيد. هرگز كسي با ما بجنگ نرود مگر كسي كه از جنگ خوارج نگريخته و شاهد و ناظر نبرد آنها نبوده و در واقعه عتاب حاضر نشده باشد.

بيان رسيدن شبيب بكوفه و گريز او از پيرامون آن‌

شبيب بعد از آن (واقعه عتاب) از سورا سوي حمام اعين لشكر كشيد. حجاج حارث بن معاويه ثقفي را با عده‌اي از شرطه (پليس) كه شاهد و ناظر جنگ عتاب نبودند براي جلوگيري او روانه كرد. او با هزار مرد در محل زراره لشكر زد.
شبيب شنيد و براي جنگ حارث بن معاويه شتاب كرد. چون باو رسيد بر او حمله كرد و او را كشت و اتباع وي منهزم شدند. گريختگان هم وارد كوفه گرديدند. شبيب هم لشكر كشيد و در پيرامون كوفه لشكر زد. در روز اول جز قتل حارث واقعه‌اي رخ نداده بود. روز دوم حجاج غلامان و ياران خاصه خود را براي حراست راهها و حمايت خيابانها (از هجوم خوارج) در سر راهها گماشت. شبيب هم در محل سبخه لشكر زد و در آنجا مسجد هم ساخت. روز سيم حجاج ابا ورد غلام خود را با عده غلامان و چاكران فرستاد. ابو ورد خفتان بر تن گرفته بود. خوارج پنداشتند كه او حجاج است. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت و گفت: من حجاج را كشتم و شما را از شر او آسوده كردم. پس از آن حجاج غلام ديگر خود را كه طهان نام داشت با عده‌اي مانند عده نخستين روانه كرد و باز شبيب او را كشت. و باز پنداشت كه حجاج است گفت: من حجاج را كشتم اگر اين كشته حجاج باشد كه من شما را از او آسوده كردم. بعد از آن حجاج در اول روز و قبل از ظهر از كاخ بيرون رفت. استري خواست و بر آن سوار شد و با اهل شام محل سبخه (لشكر گاه خوارج) را قصد نمود. چون شبيب و اتباع او را ديد فرود آمد و باتباع خود دستور داد پياده شوند. شبيب هم فقط ششصد سوار همراه داشت حجاج را قصد كرد. حجاج هم سبرة بن عبد الرحمن بن
ص: 28
مخنف را با عده‌اي مأمور حراست راهها و مدخل شهر و سر خيابانها نمود. خود يك كرسي خواست آنرا در ميدان و پيشاپيش لشكريان گذاشتند و حجاج بر آن نشست سپس باهل شام خطاب كرد و گفت: شما مردمي فرمانبردار و صبور و دلير مي‌باشيد و اهل يقين و ايمان هستيد. باطل اين گروه (خوارج) بر حقي كه شما مي‌پرستيد چيره نشود آنها پليد هستند. شما ديده‌ها را ببنديد و بر زانو تكيه دهيد و نيزه‌ها را حواله سواران كنيد، آنها مانند ريگ سياه خواهند بود (ارج و اثر ندارند). شبيب با سه دسته از سواران حمله كرد. يك دسته بفرماندهي خود او و يك دسته بفرماندهي سويد بن سالم و يك دسته بفرماندهي محلل بن وائل او بسويد گفت تو با سواران خود بر آنها حمله كن. سويد حمله كرد آنها پايداري كردند و نيزه‌ها را حواله اسبها نمودند و بكار بردند او ناگزير با اتباع خود برگشت. حجاج فرياد زد: چنين كنيد و ادامه دهيد. سپس دستور داد كه كرسي او را پيش ببرند.
شبيب فرمان داد كه محلل با سواران خود حمله كند. باز اتباع حجاج پايداري كردند و نيزه‌ها را بكار بردند. او مدتي با آنها جنگ كرد و بالاخره او را بعقب راندند.
چون شبيب دليري و پايداري آنها را ديد دوباره بسويد فرمان حمله داد كه او نگهبانان و مدافعين شهر را پراكنده كند شايد حجاج پريشاني مدافعين پشت سر را ببيند و پريشان شود. آنگاه شبيب و اتباع او از جلو حمله كنند و همه را برانند.
سويد هم حمله كرد و داخل شهر شد ولي از بالاي بامها باو حمله كردند و سر راهها هم مدافعين پايداري نمودند او ناگزير برگشت. حجاج هم عروة بن مغيرة بن شعبه را با سيصد مرد پشت سر گذاشته بود كه مبادا دشمن از عقب حمله كند. شبيب هم اتباع خود را جمع كرد كه براي آخرين بار حمله كند.
حجاج بياران خود گفت: اين بار هم پايداري و بردباري كنيد كه اين سختي پايان خواهد يافت و پيروزي نصيب شما خواهد شد. باز آنها (اهل شام) بر زانو تكيه دادند و نيزه‌ها را حواله كردند شبيب هم با تمام اتباع خود بر آنها حمله كرد.
آنها هم نشستند و نيزه‌ها را بكار بردند و مهاجمين را نيزه پيچ كردند و زدند و عقب نشاندند. از محل اقامت خود هم رانده شدند.
ص: 29
شبيب باتباع خود فرمان داد كه پياده شوند و دفاع كنند بعضي از آنها پياده شدند حجاج هم پيش رفت تا بمسجد شبيب رسيد. آنگاه گفت: اي اهل شام اين نخستين مرحله فتح و ظفر است او بالاي بام مسجد رفت كه اگر دشمن نزديك شود با عده تير انداز دشمن را هدف كند. آن روز جنگي بسيار سخت رخ داد كه هر يك از طرفين دليري و ثبات طرف مقابل را تصديق نمودند. بعد از آن خالد بن عتاب (پدر كشته) از حجاج خواست كه باو اجازه نبرد بدهد تا انتقام پدر را بكشد حجاج باو اجازه داد. او هم با گروهي از اهل كوفه از عقب بخوارج حمله كرد و مصاد برادر شبيب و غزاله زن شبيب را كشت. خبر بشبيب و حجاج رسيد، حجاج و اتباع او تكبير نمودند.
شبيب (كه پياده جنگ مي‌كرد) سوار شد. حجاج باهل شام گفت: بر آنها حمله كنيد زيرا خبر بآنها رسيده و آنها را مرعوب كرده است. اهل شام سخت هجوم بردند.
شبيب با جماعتي مدافع عقب ماند. حجاج بسواران خود دستور داد كه او را بحال خود بگذارند (سخت نگيرند كه بآنها آسيب برساند) آنها هم او را گذاشتند و برگشتند. حجاج بكوفه برگشت و بر منبر رفت و گفت: بخدا قسم قبل از اين با شبيب چنين جنگي رخ نداده بود. بخدا گريخت و گم شد. زن خود را كشته در ميدان گذاشت كه كودكان ني در .. او فرو مي‌برند. بعد از آن حبيب بن عبد الرحمن حكمي را با سه هزار سوار از اهل شام بتعقيب شبيب فرستاد. باو گفت:
هميشه بر حذر باش مبادا شبيخون بزند. هر جا هم باو برسي فورا آماده نبرد باش خداوند لشكر او را پراكنده كرده و دندان وي را كنده (كنايه از شكست كه پشت او شكسته شده). او بتعقيب شبيب شتاب كرد تا بانبار رسيد. حجاج هم هنگام شكست و فرار خوارج ندا داده بود كه هر كه نزد ما آيد آسوده خواهد بود. بسياري از اتباع شبيب پراكنده شدند. همينكه حبيب در انبار لشكر زد شبيب رسيد. اول نماز مغرب را بجا آورد. حبيب هم اتباع خود را دسته دسته كرده هر دسته را در يك ناحيه قرار داد و گفت هر يكي از اين دسته‌ها ناحيه خود را حمايت كند و نگذارد
ص: 30
دشمن رخنه يابد. هر يكي از اين دسته‌ها اگر دچار جنگ و حمله ناگهاني شود از دسته ديگر مدد و ياري نخواهد و دسته مجاور ديگر نبايد بياري آنها مبادرت كند. خوارج نزديك شما هستند و ممكن است شبيخون بزنند شما همه آماده و مستعد دفاع حمله ناگهاني باشيد. شبيب هم شبيخون زد ولي آنها مطابق دستور آماده دفاع و هشيار بودند. او بر يك دسته حمله كرد و مدتي دراز جنگ و كوشش نمود هيچ يك از آنها جاي خود را ترك نكردند. آن دسته را گذاشت و بدسته ديگر حمله كرد كه آنها هم سخت پايداري كردند و باز آنها را ترك كرد و به دسته ديگر هجوم برد كه آنها هم دليري كرده ثابت ماندند. دسته چهارم را قصد كرد با آنها نبرد نمود تا سه قسمت از شب گذشت آنگاه پياده شد و جنگ كرد. دستها را بريد و سرها را انداخت و عده مقتولان و مجروحان فزون از اندازه گشت و چشمها هم با ضرب شمشير او كور شد ولي سي تن از اتباع او هم كشته شدند. از اهل شام هم صد تن به خاك افتادند و جان دادند متحاربين هر دو سخت خسته شدند بحديكه هر يك از آنها شمشير ميزد ولي كاري از پيش نمي‌برد و باز جنگ بحدي رسيد كه همه قادر بر قيام نبودند. طرفين نشسته جنگ مي‌كردند كه تعب بر آنها چيره شده بود چون شبيب از پيروزي نا اميد گرديد آنها را بحال خود گذاشت و رفت. از رود دجله عبور كرد و سرزمين خوخي را دوباره طي نمود و راه واسط را گرفت و باهواز رفت از آنجا هم فارس و كرمان را قصد كرد كه مدتي خود و يارانش آسوده بمانند.
درباره فرار او چيزهاي ديگري هم گفته شده و آن اينست كه حجاج براي تعقيب او يك امير فرستاد كه شبيب او را كشت و باز ديگري كه او را هم كشت كه يكي از آن دو حاكم حمام اعين (محل) بود. بعد از آن شبيب بكوفه رسيد و داخل شهر گرديد. غزاله همسرش همراه وي بود. غزاله نذر كرده بود كه در مسجد كوفه نماز بخواند و در هر ركعتي از نماز سوره بقره و سوره آل عمران را بخواند (درازترين سوره). او عده خود را مرتب كرد (و بكوفه هجوم برد و داخل شد و زن او نماز خواند). حجاج هم مردم را شبانه دعوت و جمع كرد و با آنها مشورت نمود كه چه بايد كرد كه مردم سخت پريشان شده و از شبيب رنجها كشيده بودند. مردم
ص: 31
(از فرط بيم) سر فرود آوردند و چيزي نگفتند. قتيبه از صف مردم بيرون رفت و كنار ايستاد و گفت: آيا اجازه مي‌دهي كه من سخن برانم. گفت: آري. گفت: امير (حجاج) ز خدا نينديشيد و نسبت بامير المؤمنين (عبد الملك) وفا داري نكرده همچنين نسبت برعيت نصيحت و مردم نوازي نكرده است. (حجاج) گفت:
چگونه؟ (قتيبه) گفت: زيرا تو يك سردار شريف با يك عده اوباش بجنگ شبيب مي‌فرستادي. اوباش مي‌گريزند و مرد شريف از گريز پرهيز مي‌كرد تا كشته مي‌شد. حجاج گفت: عقيده تو چيست و چه بايد كرد؟ گفت: عقيده من اين است كه تو شخصا بجنگ او بروي و با او روبرو شوي و نبرد كني. (حجاج) گفت: پس تو براي من لشكري و لشكر گاهي در نظر بگير. مردم در حالي خارج شدند و لشكر زدند كه همه عنبسة بن سعيد را نفرين مي‌كردند زيرا عنبسه كسي بود كه قتيبه را به حجاج نزديك و آشنا كرد كه او را يكي از ياران خود دانست و مقرب نمود. حجاج هم نماز صبح را خواند و مردم هم جمع شدند. قتيبه هم رسيد و سپاهي آراسته و نيك ديد نزد حجاج رفت و بعد با او برگشت كه يك پرچم را افراشته بود و حجاج بدنبال وي رسيد كه در محل سبخه لشكر زدند كه شبيب در همان محل بود. روز چهار شنبه بود كه جنگ آغاز شد. بحجاج گفته شد: شبيب بر محل فرماندهي تو آگاه نشود (كه ترا خواهد كشت). حجاج هم پنهان شد ولي ابو الورد را (غلام حجاج) بجاي خود وا داشت كه بر شبيب مشتبه شود كه او حجاج است. شبيب هم (بتصور حجاج) بر او حمله كرد و او را با گرز زد و كشت. شبيب بر خالد بن عتاب هم حمله كرد كه او فرمانده ميسره حجاج بود. آنها را بعقب راند تا بمحل رحبه رسيدند.
بعد بر مطر بن ناجيه كه فرمانده ميمنه حجاج بود حمله نمود و او را شكست داد.
پس از آن حجاج پياده شد و اتباع او هم پياده شدند. يك عبا براي او گسترانيدند و او بر همان عبا نشست. عنبسة بن سعيد هم با او نشست.
شبيب بر آنها حمله كرد كه ناگاه مصقلة بن مهلهل (يكي از خوارج) عنان اسب شبيب را گرفت و گفت: تو درباره صالح بن مسرح (رئيس سابق خوارج) چه عقيده داري و چه شهادتي مي‌دهي؟
ص: 32
گفت: آيا در چنين وضع و اين هنگام؟ (تو مي‌پرسي) گفت: آري. در اين هنگام (سخت). (شبيب) گفت: من از صالح بري هستم. مصقله گفت: خداوند از تو دور باد. آنگاه از او جدا شد و رفت. فقط چهل سوار با شبيب ماندند. حجاج گفت:
اختلاف و جدائي ميان آنها افتاد. بخالد بن عتاب پيغام داد كه حمله كند خالد هم ميان خوارج در آمد و غزاله (همسر شبيب) را كشت و سر او را نزد حجاج فرستاد.
هنگامي كه سوار حامل سر غزاله مي‌رفت شبيب نگاه كرد سر همسر خود را شناخت. بيكي از اتباع خود فرمان داد كه بر آن سوار حمله كند او حمله كرد و سوار را كشت و سر همسر شبيب را گرفت و نزد او برد. او دستور داد غسل دادند و دفن كردند. خوارج در حال دفاع ميدان را ترك كردند. خالد هم نزد حجاج رفت و خبر برگشتن خوارج را داد. حجاج باو فرمان داد كه خود او آنها را دنبال كند او هم بتعقيب آنها شتاب كرد. عده‌اي از خوارج برگشتند و با او نبرد كردند تا او را بمحل رحبه عقب نشاندند. خوط بن عمير سدوسي را اسير كرده نزد شبيب بردند.
شبيب باو گفت: اي خوط! «لا حكم الا لله» (شعار خوارج). گفت: بدانيد خوط (خود را گويد) يكي از ياران شماست ولي بيمناك بود (كه بدشمن پيوست) او را آزاد كرد. عمير بن قعقاع را هم اسير كرده نزد او بردند. گفت: اي عمير «لا حكم الا للّه» گفت: جواني مرا در راه خدا ببخشيد. باز شبيب باو گفت: «لا حكم الا للّه» او متوجه نشد (كه خود هم آن كلمه را بگويد كه باكي بر او نبود) او را كشتند. مصاد برادر شبيب هم كشته شد. شبيب هم منتظر برگشتن هشت تن بود كه بتعقيب خالد رفته بودند. اتباع حجاج از فرط بيم و هيبت شبيب نتوانستند بر او حمله (و كار را يكسره) كنند، آن عده هشت تن كه خالد را دنبال مي‌كردند برگشتند. همه باتفاق شبيب رفتند ولي خالد آنها را تعقيب كرد. آنها داخل يك دير نزديك مدائن شدند.
خالد هم آنها را در آن دير محاصره كرد. آنها هم از دير بيرون آمده بر او حمله كردند و تا مسافت دو فرسنگ او را بعقب نشاندند. اتباع خالد كه مي‌گريختند خود را برود دجله مي‌انداختند. خالد هم خود را در دجله انداخت. او سوار اسب
ص: 33
بود و پرچم را هم در دست داشت و با همان حال بآب زد. شبيب گفت: خداوند او را بكشد. او شير مرد و شير اين مردم است. باو گفتند: او فرزند عتاب است. گفت:
او بدليري معروف و مشهور است (شجاعت را بارث برده) اگر پيش از اين ميدانستم او را دنبال مي‌كردم و لو بآتش هم مي‌زد من هم ميزدم. بعد از آن راه كرمان را گرفت چنانكه پيش از اين گذشت. حجاج بعبد الملك نوشت و از او مدد خواست و اهل كوفه را عاجز و ناتوان خواند كه از جنگ شبيب درمانده‌اند. عبد الملك هم سفيان بن ابرد را با سپاه براي ياري او فرستاد.

بيان هلاك شبيب‌

در آن سال شبيب دچار هلاك گرديد. علت آن اين بود كه حجاج باتباع سفيان بن ابرد مال بسيار داد و آن هنگامي بود كه شبيب از جنگ آنها رخ تابيد و راه كرمان را گرفت كه مدت دو ماه بر فرار او گذشته بود. حجاج فرمان داد كه سفيان و اتباع او شبيب را تعقيب كنند. حجاج بحكم بن ايوب كه داماد او و والي بصره بود نوشت چهار هزار سوار از اهل بصره تجهيز و با سفيان روانه كند.
آنها را تحت فرماندهي زياد بن عمرو عتكي فرستاد. آن عده بعد از محاربه سفيان با شبيب آمدند. [؟] شبيب هم مدتي در كرمان با عده خود استراحت نمود و بعد بقصد مقابله با سفيان جنبيد و راه اهواز را گرفت تا بمحل جسر دجيل (پل) در اهواز رسيد.
شبيب از پل گذشت و سفيان را قصد كرد. سفيان خود با پيادگان لشكر زده و فرماندهي سواران را بمهاصر بن سيف واگذار كرده بود. شبيب هم با سه دسته از جنگجويان خود حمله كرد و جنگ سختي رخ داد. شبيب بلشكرگاه خود (آن سوي رود) برگشت و باز هم حمله را تجديد كرد. او و اتباع او سي بار حمله و هجوم را تكرار كردند. اهل شام از حملات پي در پي او متزلزل نشدند. سفيان به آنها گفت: پراكنده مشويد.
پيادگان امروز متفقا اندك اندك پيش بروند. آنها هم شمشيرها و نيزه‌ها را در ضرب و طعن بكار مي‌بردند تا آنكه خوارج را بطرف پل سوق داده عقب نشاندند. چون شبيب نزديك پل شد ناگزير پياده گرديد. صد تن با او پياده شدند و بدفاع
ص: 34
پرداختند. جنگ تا شب بطول كشيد. خوارج باهل شام سخت آسيب و زيان رسانيدند.
جنگ با شمشير و نيزه چنين بود كه مانند آن ديده نشده بود. چون سفيان ديد اهل شام سخت درماندند ترسيد كه خوارج غلبه كنند و او دچار شكست شود. دستور داد تير اندازان آنها را هدف كنند. هنگام مغرب و آغاز شب تير اندازان آماج گرفتند و مدت يك ساعت آنها را تير باران كردند.
آنها قبل از تير اندازي بر كنار بودند كه بفرمان او تيرها را بكار بردند.
شبيب و اتباع او بر تير اندازان حمله كردند و بيش از سي تن از آنها را كشتند. بعد از آن بر سفيان و لشكر او حمله كردند تا شب تاريك شد و برگشتند. سفيان باتباع گفت: زينهار آنها را دنبال مكنيد. چون شبيب به پل رسيد باتباع خود گفت: از پل بگذريد كه فردا بخواست خداوند باز بر آنها هجوم خواهيم كرد. آنها پيشاپيش شبيب از پل گذشتند و خود او عقب ماند، بعد سوار اسب شد و خواست از پل بگذرد.
مادياني در پيش بود كه اسب شبيب بر آن جست. در آن جست و خيز سنگ‌هاي پل زير و زبر شد اختلالي در پل پديد آمد. سم اسب شبيب فرو رفت تا بكشتي كه زير پل قرار داشت (پل بر كشتي‌هاي مخصوصي بسته شده بود) رسيد. شبيب سرنگون شد و در آب افتاد.
در حال سقوط گفت: «لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولًا» آيه قرآن. يعني خداوند كاري را كه بايد بكند انجام ميدهد. او در آب فرو رفت. سپس سر از آب در آورد و گفت:
«ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ» آيه قرآن. اينست قضا و قدر خداي عزيز و دانا. آنگاه دست خوش موج گرديد.
درباره هلاك او چيزهاي ديگري هم گفته شده و آن اينست: او ميان جمعي از عشيره خود بود ولي آنها آن اعتقاد و دانش را نداشتند (كه خوارج داشتند). او از عشاير مختلف هم بسياري كشته بود كه همه را دلتنگ و دردناك كرده بود. يكي از آنها (كه كينه داشتند) مقاتل نام داشت و او از بني تيم بن شيبان بود و چون شبيب جمعي از بني تيم را كشت مقاتل هم به مقابله پرداخت و بني مرة بن همام را كه عشيره شبيب بودند غارت كرد و جمعي از آنها را كشت. شبيب باو گفت: چرا چنين كردي؟ تو آنها را بدون اطلاع و فرمان من
ص: 35
كشتي. او پاسخ داد كه تو مردم كافر عشيره مرا كشتي و من هم مردم كافر عشيره تو را كشتم. دين ما مبني بر اين است كه مخالفين دين خود را بكشيم. تو از عشيره من بيشتر كشتي كه من از عشيره تو كشته‌ام. شايسته نيست اي امير المؤمنين (خطاب بشبيب) كه تو بر مردم كافر افسوس بخوري. گفت: من تأسف ندارم. همراه شبيب مردم بسياري بودند كه او از عشاير آنها كشته بود. چون او عقب ماند يكي بديگري گفتند بگذاريد پل را قطع كنيم و انتقام خود را بكشيم. آنگاه پل را بريدند. كشتي حامل پل برگشت، اسب او هم رم كرد و او در آب افتاد و فرو رفت. روايت نخستين اصح از روايت دوم است و آنچه معروف و مشهور بوده همان روايت اولي است كه اصح روايات است. اهل شام مي‌خواستند (كار را انجام نداده) برگردند ولي نگهبان پل نزد سفيان (فرمانده شاميان) رفت و گفت: يكي از آنها (خوارج) در آب افتاد آنها فرياد زدند كه امير المؤمنين (شبيب) در آب غرق شد آنها فورا كوچ كردند و رفتند و لشكرگاه خود را بدون مدافع گذاشتند. سفيان (كه آن مژده را شنيد) تكبير كرد. اتباع او هم همه تكبير كردند سوي پل رفتند. بلشكرگاه آنها كسي را فرستاد ديد كسي در آنجا نيست. در آن لشكر گاه بيشتر از هر لشكر گاهي نعمت و ثروت و خير و بركت بود (كه غنيمت آنها شد) بعد از آن جسد شبيب را از آب در آوردند. سينه او را شكافتند و قلب او را بيرون آوردند بسيار سخت و مانند سنگ بود. قلب او را بر سنگ مي‌زدند بالا مي‌جست و باندازه ارتفاع يك قامت انسان بالا مي‌پريد. گفته شده است: خبر مرگ شبيب را بمادرش دادند كه او كشته شده باور نكرد تا آنكه گفتند در آب غرق شده باور كرد و گفت: من هنگام زاييدن او آتشي ديدم كه از موضع خاصي خارج شده و دانستم جز آب چيزي آتش را فرو نمي‌نشاند.
مادرش كنيز رومي بود، پدرش او را خريد و او شبيب را زائيد. او در سنه بيست و پنج (هجري) روز عيد قربان متولد گرديد. مادرش گفت: من در عالم رؤيا ديدم: آتشي از قلب من برخاست و شعله‌ور شد. آن آتش بآسمان رفت و فضا را روشن كرد. نور آن در تمام آفاق نمايان و روشنائي بخش گرديد بعد خاموش و ناپديد شد. من او را در روزي زائيدم كه شما در آن روز خونها
ص: 36
را مي‌ريزيد (روز قربان). من هم رؤيا را چنين تعبير كردم كه فرزندم خونخوار خواهد بود. كار او هم بالا خواهد گرفت و با سرعت بر عظمت او افزوده خواهد شد.
پدرش او را غالبا بمحل لصف كه قرار گاه بني شيبان، قوم خود، بود مي‌برد و در آنجا مي‌زيست. (تعبير ابن اثير قلب و تعبير طبري قبل است كه اصح باشد زيرا معني قبل كه پيش باشد موضع خاص زنان است و مقصود وضع حمل است پس خروج آتش از قبل است نه از قلب م).

بيان خروج مطرف بن مغيرة بن شعبه و قيام او

گفته شده است فرزندان مغيرة بن شعبه همه پرهيزگار و شريف بودند باضافه شرف موروثي پدر آنها، و نيز نزد عشيره و قوم خود گرامي و محترم بودند. چون حجاج رسيد و آنها را بدان حال ديد دانست كه آنها رجال و برگزيدگان قوم هستند.
عروه را بحكومت كوفه و مطرف را بحكومت مدائن و حمزه را بحكومت همدان منصوب و روانه كرد. آنها در حكومت و رفتار خود و مردم داري بهترين حاكم و نسبت بمتجاوز سخت گير بودند. مطرف در مدائن بود كه شبيب خروج و قيام نمود و او بمدائن نزديك شده بود چنانكه گذشت. مطرف بحجاج نوشت و از او مدد خواست حجاج هم سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف را با عده‌اي بياري او فرستاد همچنين عده و سردار ديگر. شبيب هم رسيد و در بهر سير لشكر زد. مطرف هم در درون شهر كهنه بود كه در آن شهر ايوان كسري بر پا شده است. مطرف پل را بريد (كه دشمن عبور نكند) و نماينده نزد شبيب فرستاد و درخواست كرد چند تن از ياران را نزد خويش بفرستد تا در باره دعوت و عقيده آنها بحث كند و بر ادعاي آنها (خوارج) واقف شود. شبيب هم جمعي نزد او فرستاد. مطرف هم با آنها گفتگو كرد. آنها گفتند ما شما را بقرآن و سنت پيغمبر و عمل بآنها دعوت مي‌كنيم. علت اينكه ما بر قوم خود ايراد گرفته‌ايم اين است كه عايدات املاك و اموال مسلمين را بخود اختصاص داده (في‌ء مسلمين) و احكام خدا را معطل و بدون اجرا گذاشته و با زور
ص: 37
و قهر تسلط يافته‌اند. مطرف گفت: شما براي حق دعوت كرده و بر باطل و زور و ستم غضب نموده‌ايد. اكنون بيائيد با من بيعت كنيد تا ما هر دو متحد شده براي حق جانبازي كنيم. آنها (نمايندگان شبيب) گفتند: ما مذاكره مي‌كنيم اگر حق با تو باشد اجابت و اطاعت خواهيم كرد.
مطرف گفت: من شما را براي جنگ با ستمگران دعوت مي‌كنم كه آنها بدعت آورده‌اند. ما آنها را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر او دعوت مي‌كنيم كه كار را بشوري ارجاع كنند تا مسلمين هر كه را بخواهند انتخاب و او را امير خود نمايند و بدان حال برگردند كه عمر بن خطاب رسم و مقرر كرده است زيرا اگر عرب بدانند كه كار (مسلمين) بشوري واگذار شده همه اطاعت مي‌كنند و مردي از قريش برگزيده امير خود خواهند كرد و با اين دعوت بسياري از عرب متابعت خواهند كرد و يار و همكار شما خواهند بود. نمايندگان گفتند: ما اجابت و قبول نمي‌كنيم.
برخاستند و رفتند و مدت چهار روز بيكديگر پيغام مي‌دادند و چون موافقت حاصل نشد رفتند. مطرف هم مشاوران و معتمدان خود را جمع و مظالم حجاج را بيان كرد. همچنين عبد الملك گفت: من هميشه مخالفت و ستيز را بر موافقت و متابعت اين دو ترجيح مي‌دادم. دين و ايمان من همين را اقتضا دارد بشرط اينكه اتباع و اعوان داشته باشم مشاوران باو گفتند: اين عقيده و گفتگو را مكتوم بدار تا هيچ كس آگاه نشود. يزيد بن ابي زياد مولي (غلام) پدر او مغيرة بن شعبه گفت: بخدا هر چه ميان تو و نمايندگان شبيب جاري شد به حجاج خواهد رسيد آن هم با شاخ و برگ و اضافه. يك كلمه از گفتگوي شما كاسته نخواهد شد و بر هر يك كلمه ده كلمه افزوده خواهد شد. آنگاه اگر تو برابر هم پرواز كني حجاج ترا تعقيب خواهد كرد و خواهد كشت. پس تو نجات خود را بخواه و بكوش كه نجات يابي. مشاوران هم با او هم عقيده شدند، او ناگزير مدائن را ترك و كوهستان را قصد كرد.
در محل دير يزد گرد قبيصة بن عبد الرحمن خثعمي را ملاقات كرد. او مخارج و پوشاك داد و بسيار نيكي كرد و با آنها تا مسافتي همراهي كرد و بعد برگشت. در محل دسكره مطرف اتباع خود را بر تصميم خويش آگاه كرد و گفت: مي‌خواستم
ص: 38
عبد الملك را از خلافت خلع و حجاج را طرد و بكتاب خدا و سنت پيغمبر دعوت و اين كار (خلافت) را بشوري واگذار كنم كه مسلمين هر كه را بخواهند و باو راضي باشند انتخاب نمايند. بعضي از آنها با او بيعت كردند و بعضي قبول نكرده برگشتند.
يكي از كساني كه از او رخ تابيد سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف بود كه نزد حجاج رفت و بجنگ شبيب بهمراهي شاميان پرداخت.
مطرف سوي حلوان رفت. در آنجا سويد بن عبد الرحمن سعدي از طرف حجاج حاكم بود. سويد با قبايل كرد خواستند مانع او شوند كه نزد حجاج معذور باشند ولي مطرف بر حسب موافقت نهاني و حفظ ظاهر از آنها گذشت ولي بر اكراد حمله كرد و عده‌اي از آنها را كشت و راه خود را گرفت و رفت چون بهمدان نزديك شد كه در آنجا برادرش حمزة بن مغيره حاكم بود از همدان عبور و آن شهر را ترك كرد و از سمت چپ بلوك دينار را قصد نمود. نزد برادر خود هم فرستاد و از او مدد خواست او هم در خفا مال و سلاح براي او فرستاد. مطرف رفت تا بقم و كاشان رسيد.
در آن شهرستان حاكم و عامل نصب و معين كرد مردم هم از اطراف نزد او رفتند و تجمع نمودند. از اشخاصي كه باو گرويدند سويد بن سرحان ثقفي و بكير بن هارون نخعي كه با صد تن از ري رفت و باو ملحق شد. براء بن قبيصه كه حاكم اصفهان از طرف حجاج بود خبر مطرف را براي حجاج نوشت و از او مدد خواست كه با مال و عده‌اي جنگجو او را ياري كند. حجاج هم دسته دسته مرد نبرد براي او فرستاد كه همه با اسبهاي بريد (پست) رسيدند. حجاج به عدي بن زياد حاكم ري هم نوشت كه مطرف را دنبال كند و او با براء بر جنگ مطرف متحد شود. عدي از ري لشكر كشيد و با براء ابن قبيصه متحد و ملحق گرديد ولي خود عدي امير هر دو سپاه بود. شش هزار مرد نبرد گرد آنها جمع شدند. حمزة بن مغيره نزد حجاج فرستاد و پوزش خواست حجاج هم بقبول معذرت او تظاهر كرد خواست او را عزل كند ولي ترسيد كه او هم عصيان و تمرد كند. حجاج بقيس بن سعد عجلي كه رئيس شرطه (پليس) حمزه بود نوشت كه تو پس از اين امير و حاكم (همدان) خواهي بود. حمزه را بگير و باز داشت
ص: 39
كن. در همدان از قبيله عجل و ربيعه عده كافي بود. قيس بن سعد هم با جمعي از عشيره خود (عجل) نزد حمزة بن مغيره رفت و نامه حجاج را خواند كه او امير و حاكم همدان شده كه بايد او را بگيرد و باز دارد. او هم گفت: من مطيع و فرمان- بردار هستم. قيس هم او را بزندان سپرد و خود امير و حاكم همدان شد. حجاج از ناحيه همدان آسوده و مستعد نبرد مطرف گرديد و قبل از آن از حمزه مي‌ترسيد مبادا برادر خود را ياري كند. زيرا حمزه كه در همدان بود مال و سلاح براي برادرش مي‌فرستاد و ممكن بود با لشكر هم او را ياري كند چون او را بزندان سپرد از آن جهت آسوده و فارغ البال گرديد. چون عدي بن زياد اياد و براء بن قبيصه بهم رسيدند و متحد گرديدند مطرف را قصد كردند.
مطرف هم گرداگرد لشكر خود خندق كند. چون نزديك شدند طرفين صف كشيدند. نبردي سخت واقع شد و اتباع مطرف گريختند و خود مطرف هم كشته شد و بسياري از ياران او هم به خاك و خون افتادند. عميرة بن هبيره فزاري او را كشت و سرش را بريد و حمل كرد و برد. آن كار موجب تقرب و تقدم او نزد بني اميه گرديد.
ابن هبيره مذكور در آن روز سخت نبرد كرد و خوب امتحان داد. يزيد بن ابي زياد مولي (غلام) مغيره كه پرچمدار مطرف بود در آن روز كشته شد. و نيز از ياران او، عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عفيف، در آن واقعه كشته شد. او پرهيزگار و پارسا بود.
عدي بن زياد عده‌اي از دليران را كه امتحان خوب داده بودند نزد حجاج فرستاد. حجاج هم نسبت به آنها احسان و نيكي كرد. عدي بن زياد بكير بن هارون و سويد بن سرحان و كسان ديگر را هم امان داد. و نيز براي حجاج بن حارثه درخواست امان كرد او در امان بود تا عدي از امارت معزول شد. حجاج بعد از آن نامه نوشت كه او را دستگير كنند و بفرستند اگر تا آن زمان زنده مانده باشد، او آگاه شد و پنهان گرديد و بعد در زمان امارت خالد بن عتاب ظاهر و آسوده گرديد. حجاج مي‌گفت: مطرف فرزند مغيرة ابن شعبه نيست او پسر مصقلة بن سبره شيباني است. چنين بود كه مصقله و مغيره هر دو ادعا مي‌كردند كه او فرزند يكي از آن دو است ولي مغيره غلبه كرد و مصقله را حد زنا زدند.
ص: 40
چون خوارج قيام كردند حجاج آن گفته را در باره مطرف بزبان آورد زيرا اغلب خوارج از ربيعه بودند و از قبيله قيس عيلان نبودند.

بيان اختلاف بين ازارقه (خوارج)

پيش از اين نوشته بوديم كه مهلب براي جنگ ازارقه لشكر كشيد و عتاب بن ورقاء رياحي (سردار ديگر) از او جدا شد و نزد حجاج برگشت ولي مهلب در ميدان جنگ ماند كه با خوارج نبرد مي‌كرد. مدت يك سال در آنجا ماند و بشدت با خوارج جنگ و مبارزه مي‌كرد تا آنكه در واقعه بستان بر آنها هجوم برد و سخت جنگ كرد.
در آن زمان كرمان تحت تصرف خوارج ولي فارس در دست مهلب بود. عرصه بر خوارج سخت تنگ گرديد زيرا لوازم و ضروريات آنها از فارس كه در دست دشمن بود نمي‌رسيد ناگزير از ميدان جنگ رخ تابيده به جيرفت كوچ كردند كه در آن زمان شهر بزرگ كرمان بود. باز هم مهلب با آنها نبرد كرد و بر شدت جنگ افزود.
چون تمام ايالت فارس از آنها تهي و بمهلب منحصر گرديد. حجاج حكام و عمال خود را بدان ديار فرستاد. عبد الملك باو نوشت كه فسا و دارابجرد را بشخص مهلب اختصاص دهد، همچنين بلوك استخر تا براي او منبع نيرو باشد و بتواند بجنگ خوارج ادامه دهد. او هم فرمان او را بكار برد و آنها را باو واگذار كرد. حجاج براء بن قبيصه را بياري مهلب فرستاد و دستور داد كه او را بادامه جنگ وادار كند و اگر تسامح كند معذور نخواهد بود. مهلب هم لشكر كشيد و بجنگ خوارج پرداخت. نبرد خونيني از آغاز نماز صبح شروع شد و تا ظهر كشيد. خوارج از ميدان رخ تابيدند. براء هم بر محل بلند ايستاده آنها را مي‌ديد. پس از آن نزد مهلب رفت و گفت: من تاكنون لشكري يا سواراني نديده‌ام كه مانند اينها (خوارج) دلير و پايدار و بردبار باشند. بعد از آن مهلب دوباره هنگام عصر جنگ را تجديد كرد. دسته‌هاي لشكر را گروهاگروه مي‌فرستاد و به نبرد ادامه ميداد. يك گروه از خوارج بجنگ گروه دشمن پيش رفت و نبرد سخت‌تر گرديد تا شب فرا رسيد.
ص: 41
يكي از دو گروه متحارب از ديگري پرسيد كه شما كدام قوم هستيد. گفتند: ما از بني تميم هستيم آنها گفتند ما نيز از بني تميم هستيم آنگاه طرفين از نبرد دست كشيدند و بمراكز خود باز گشتند. شب تاريك شده بود. آنگاه مهلب براء را خطاب كرده گفت: چگونه اين مردم را مي‌بيني (لشكر خود) كه در اين جنگ خونين جز از خداوند جليل از كسي ياري نداشتند؟ مهلب درباره براء نيكي كرد و ده هزار درهم باو انعام داد. براء نزد حجاج برگشت و هر چه ديده بود شرح داد آنگاه حجاج مهلب را (از عدم پيشرفت) معذور داشت. مهلب مدت هيجده ماه با آنها جنگ و ستيز كرد و در آن مدت قادر بر غلبه و پيشرفت نبود. در آن مدت يكي از عمال و حكام قطري (رئيس خوارج) در كرمان يك مرد خارجي را كشت.
آن عامل مقعطر ضبي نام داشت. خوارج شوريدند و از قطري قصاص عامل را خواستند او از قصاص مقعطر خود داري كرد و گفت: او چنين معتقد بود ولي خطا كرد (در تأويل و تفسير عقيده خوارج) و من صلاح نميدانم كه شما او را بقصاص بكشيد زيرا او ميان شما داراي سوابق (نيك) است. بسبب آن واقعه اختلاف ميان خوارج رخ داد. گفته شده: سبب اختلاف اين بود كه مردي ميان لشكر پيكان ساز بود كه پيكانها را مي‌ساخت و زهر آلود مي‌نمود. با همان تيرهاي مسموم لشكريان مهلب را هدف مي‌كردند و تير زهر آلود مي‌انداختند. لشكريان نزد مهلب شكايت كردند. او گفت چاره او را خواهم ساخت. مردي را بلشكر دشمن فرستاد كه حامل نامه بود باو دستور داد كه آن نامه را در خفا و بدون اينكه كسي آگاه شود ميان لشكريان اندازد. او هم چنين كرد. آن نامه را يافتند و نزد قطري (رئيس خوارج) بردند. نامه را باز كرد و خواند بدين مضمون بود: اما بعد پيكانهاي تو رسيد و من (مقصود مهلب) هزار درهم براي تو (انعام) فرستادم. سازنده پيكانها را خواستند او منكر (ارتباط خود با دشمن) شد. قطري او را كشت. عبد ربه (يكي از سران خوارج) بر قتل (آن بي گناه) اعتراض كرد. خوارج دو دسته شدند و اختلاف ميان آنها بروز كرد.
بعد از آن مهلب يك مرد نصراني (مسيحي) را وا داشت كه نزد قطري برود
ص: 42
و براي او سجده كند و بگويد: تو خدا هستي. او رفت و چنين كرد. خوارج بقطري گفتند: اين مرد ترا خدا خوانده بعضي از آنها برخاستند و مرد نصراني را كشتند.
بر اختلاف و كشاكش آنها افزوده شد جمعي از آنها قطري را ترك كردند و رفتند و عبد ربه كبير را امير خود نمودند. يك دسته كه يكي از چهار قسمت آنها بود با قطري ماند و اكثر آنها او را مفارقت كردند و شايد عده‌اي كه با او ماند پنج يك آن لشكر بود نه چهار يك. جنگ ميان خود آنها برخاست و مدت يك ماه با هم نبرد كردند. مهلب هم خبر شورش و كشمكش و جنگ آنها را بحجاج نوشت. حجاج نوشت: جنگ را با همان حال اختلاف و ستيز ادامه بده. مهلب پاسخ داد كه من صلاح نمي‌دانم كه در چنين هنگامي كه آنها يك ديگر را مي‌كشند ما جنگ را شروع و تجديد كنيم مگر اينكه آنها دوباره متحد و آماده نبرد شوند. اگر شورش و نبرد ميان آنها دوام يابد كه نهايت آرزوي ما همين است كه آنها بدست خود هلاك شوند. اگر هم بعد از اين جنگ و ستيز دوباره متحد شوند حتما خسته و ضعيف خواهند شد كه يك ديگر را كشته و ناتوان كرده باشند، آنگاه من نبرد را تجديد خواهم كرد و كار آنها آسانتر خواهد بود و آنها ضعيف خواهند شد بخواست خداوند و السلام. حجاج خاموش شد و مهلب آنها را بحال ستيز گذاشت كه در مدت يك ماه يك ديگر را مي‌كشتند و او از تحريك آنها خود داري مي‌كرد. پس از آن قطري با اتباع خود راه مازندران را گرفت و بقيه اتباع او با عبد ربه بيعت كردند.

بيان قتل عبد ربه كبير

چون قطري بطبرستان رفت و عبد ربه كبير در كرمان اقامت نمود مهلب خوارج كرمان را قصد و سخت محاصره كرد. جنگ خونين در آن سرزمين رخ داد و نبرد پياپي تكرار شد و با شدت كارزار نتوانست آنها را از آن ديار براند يا كاري سودمند انجام دهد و بمقصود خود برسد ولي محاصره آنها سخت‌تر گرديد و بطول كشيد تا آنكه ناگزير اموال خود را برداشته از جيرفت بيرون رفتند. مهلب هم آنها را تعقيب و سخت نبرد كرد تا اسبهاي آنها كشته و بي پا گشته و سلاح شكسته
ص: 43
و دليران كشته شدند. مهلب دست از جنگ آنها كشيد و چون بجيرفت داخل شد دوباره آنها را كه در حال كوچ و فرار بودند دنبال كرد تا در مسافت چهار فرسنگ دور از جيرفت بآنها رسيد. جنگ را از آغاز تا نيم روز بر پا كرد و بعد خود از ادامه جنگ (عمدا) دست كشيد ولي در قبال آنها پايداري نمود. عبد ربه هم ياران خود را جمع كرد و گفت: اي گروه مهاجرين، قطري و اتباع او گريختند و زندگاني را بر مرگ و جهاد ترجيح دادند و حال اينكه راهي سوي زندگاني نيست. اكنون بيائيد با دشمن مقابله كنيد و جان خود را بخداوند بدهيد. جنگ دوباره تجديد شد. طرفين سخت نبرد كردند. جنگ‌هاي سخت پيش را از خاطر بردند، كه مانند جنگ اخير هرگز نبردي رخ نداده بود. گروهي از اتباع مهلب بر استقبال مرگ تصميم گرفتند و دليري كردند. خوارج هم پياده شده دست و پاي اسب‌هاي خود را بريدند و كشتند كه وسيله فرار نباشد. جنگ بر شدت خود افزود و كار بسيار سخت شد بحدي كه مهلب گفت: من در مدت عمر خود مانند امروز روزي (پر مصيبت و بلا) نديده‌ام. پس از آن خداوند تعالي بمهلب نصرت داد خوارج منهزم شدند و بسياري از آنها بقتل رسيدند. عبد ربه كبير (رئيس آنها) يكي از مقتولان بود. عده كشتگان بالغ بر چهار هزار تن گرديد. لشكر گاه آنها بدست محاربين افتاد.
بسياري از زنان مسلمين كه گرفتار شده بودند نجات يافتند زيرا آنها زنان مسلمين را اسير مي‌كردند (مانند كفار با آنها رفتار مي‌كردند).
طفيل بن عامر بن وائله در اين باره گفت و عبد ربه و ياران او را در شعر خود نام برد:
لقد مس منا عبد رب و جنده‌عقاب فامسي سبيهم في المقاسم
سما لهم بالجيش حتي ازاحهم‌بكرمان عن مثوي من الارض ناعم
و ما قطري الكفر إلا نعامةطريد يدور ليله غير نائم
اذا فرمنا هاربا كان وجهه‌طريقا سوي قصد الهدي و المعالم
فليس بمنجيه الفرار و ان جرت‌به الفلك في لج من البحر دائم يعني: عبد ربه و لشكر او دچار عقاب شدند كه اسراء آنها بعنوان غنيمت تقسيم
ص: 44
شده. آن عقاب (مقصود مهلب) با لشكر خود پرواز كرد و آنها را در كرمان آسوده كرد (از جنگ و زندگاني پر حادثه) آنها در يك گور نرم از آن سرزمين غنودند.
قطري كه نماينده كفر است، جز شتر مرغ چيز ديگري نيست كه هميشه در حال گريز است و شب را با هراس و ولوله در حال بيداري بسر مي‌برد. اگر او از ما در حال گريز دور شود بداند كه راه راست و نمايان را نخواهد نورديد (گمراه خواهد بود). فرار موجب نجات او نخواهد بود حتي اگر در يك كشتي باشد و دريانوردي را ادامه دهد.
اين اشعار بسيار است (قصيده) كه ما آنرا نقل نكرديم (بچند بيت اكتفا نموديم). حجاج بكسانيكه امتحان دليري داده بودند احسان كرد و انعام بسيار داد و بر آن افزود.
مهلب هم نماينده نزد حجاج فرستاد كه مژده فتح و ظفر را بدهد. او خبر پيروزي لشكر و شكست و فناي خوارج و چگونگي جنگ‌هاي آنها را شرح داد.
فرزندان مهلب را هم ستود و گفت: مغيره سالار و دلير و خواجه آنهاست. مزيد نيز سواري دلير است و همين بس باشد. قبيصه هم كريم و دهشور و سخي مي‌باشد. مرد شجاع هم اگر ناگزير از گريز شود باك و شرم نخواهد داشت (گاهي شخص شجاع از روي تدبير و حفظ نفس تن بعار فرار مي‌دهد- مقصود او قبيصه است بر خلاف برادران خود تن بننگ گريز مي‌دهد). عبد الملك هم زهر كشنده است. حبيب هم مرگ حتمي و محمد شير بيشه است. مفضل هم نصرت دهنده است و همين بس (مرد نبرد نيست كه او خواست حقيقت را بحجاج بگويد و نخواست از شرف آنها بكاهد كه در وصف و شرح حال آنان كوتاهي يا زبان درازي كرده باشد. حجاج پرسيد: كدام يك از آنها بيشتر شهامت و شجاعت دارد؟ گفت: آنها مانند زنجيري هستند كه حلقه‌هاي آن متساوي و بهم پيوسته باشد حجاج بر گفته او آفرين گفت و سخن وي مورد استحسان واقع شد. بمهلب هم نامه نوشت و از او تشكر نمود و دستور داد كه ايالت كرمان را بكسي واگذار كند كه مورد اعتماد او باشد و عده‌اي پادگان در آنجا بگذارد كه ايالت را حمايت كنند. مهلب هم فرزند خود را يزيد بامارت و حكومت كرمان منصوب و خود
ص: 45
حجاج را قصد كرد. چون رسيد و بر حجاج وارد گرديد حجاج او را بر تخت با خود نشاند و احترام كرد و گفت: اي اهل عراق شما همه بنده و برده مهلب هستيد.
(زيرا شما را از قيد بندگي خوارج آزاد كرد) بعد باو گفت: تو مانند آن فرماندهي هستي كه لقيط بن يعمر ايادي در ستايش او گفته كه او امراء لشكر را چنين ستوده است:
و قلدوا امركم للّه درّكم‌رحب الذراع بامر الحرب مضطلعا
لا مترفا ان رخاء العيش ساعده‌و لا اذ اعض مكروه به خشعا
مسهد النوم تعنيه ثغوركم‌يروم منها الي الاعداء مطلعا
ما انفك يحلب هذا الدهر اشطره‌يكون متبعا طورا و متبعا
و ليس يشغله مال يثمره‌عنكم و لا ولد يبغي له الرفعا
حتي استمرت علي شزر مريرته‌مستحكم السن لا قحما و لا ضرعا يعني: كار خود را (فرماندهي لشكر)، آفرين خدا بر شما، بكسي واگذار كنيد كه عضلات دست او قوي و پهن و بر فنون جنگ آگاه باشد. و طالب نعمت و رفاه نباشد. اگر خوشگذراني براي او فراهم شود بخوشي و آسايش تن ندهد و اگر پيش آمد بد رخ دهد سست و خوار نباشد. هميشه بيدار، هوشيار و نگهدار مرزهاي شما باشد. بر اوضاع دشمن كاملا اطلاع داشته باشد. او همواره در آزمايش سخت روزگار باشد كه او را امتحان كند (بدوشد). او مطاع و فرمانده و گاهي هم (براي مصلحت) مطيع و تابع باشد. او به جمع مال و احراز دارائي مشغول و سرگرم نباشد. مال و فرزند او را از اداره و نگهداري شما باز ندارد. تا آنكه زهره او بسختي و هول آشنا شود. او سالخورده و مجرب باشد. بيهوده تهور نكند و جبان و بيمناك هم نباشد.
اين قصيده بسيار دراز است كه ما بهترين ابيات آنرا برگزيديم.

بيان قتل قطري بن فجاه و عبيدة بن هلال‌

گفته شد: در آن سال هلاك قطري و عبيدة بن هلال و اتباع آنها از خوارج ازرقي رخ داد. سبب اين بود كه چون كار آنها پريشان و اختلاف ميان آنها شدت يافت كه آنرا نوشته بوديم. قطري سوي طبرستان
ص: 46
رفت و خبر رفتن او بحجاج رسيد. سفيان بن ابرد را با سپاهي عظيم بجنگ او فرستاد. سفيان لشكر كشيد. محمد بن اشعث بن قيس هم با لشكر اهل كوفه باو پيوست. هر دو بتعقيب قطري كوشيدند. در يكي از دره‌هاي طبرستان باو رسيدند.
با او نبرد كردند، اتباع او پراكنده شدند. او هم از مركب خود افتاد و در دره سرنگون گرديد و غلطيد. يكي از بوميان (علج غير عرب نادان و بيگانه) باو رسيد.
قطري باو گفت: بمن آب بده. آن مرد بومي باو گفت: چيزي بمن بده تا بتو آب بدهم. گفت: من غير از سلاح خود چيزي ندارم كه بتو بدهم. من سلاح خود را بتو مي‌دهم بشرط اينكه بمن آب بدهي. آن مرد بومي بالا رفت و يك سنگ درشت بر قطري رها كرد و انداخت. آن سنگ لگن خاصره او را شكست و او ناتوان شد.
آن مرد بومي فرياد زد و مردم را خواند و مردم هم تجمع كردند. آن مرد بومي نمي‌دانست كه او قطري بن فجاه است ولي دانست كه بايد يكي از بزرگان و اشراف قوم باشد زيرا سلاح گرانبها حمل مي‌كرد و وضع خوبي داشت جمعي از اهل كوفه رسيدند و او را كشتند. از جمله قاتلان سورة بن حر تميمي و جعفر بن عبد الرحمن بن مخنف و صباح بن محمد بن اشعث و باذان (بايد ايراني باشد و در طبري بنام بادام آمده است) غلام آنها و عمر بن ابي صلت بودند هر يكي از آنها ادعاي قتل او را كردند. ابو الجهم بن كنانه رسيد بآنها گفت: سرش را بمن بدهيد (امانت باشد) تا شما صلح و توافق كنيد. سر بريده او را باو دادند. او هم سر را نزد اسحاق بن محمد برد كه در آن زمان امير كوفيان بود. او هم سر را بتوسط حامل نزد سفيان فرستاد. سفيان هم سر را با همان ابو الجهم (حامل) نزد حجاج فرستاد و حجاج سر را نزد عبد الملك فرستاد. عبد الملك هم حامل سر را در عداد سپاهيان دو هزاري قرار داد. (رتبه افسري كه دو هزار درهم ماهيانه دريافت مي‌كرد كه هم از حيث ماهانه و هم از حيث منصب و مقام ارجمند باشد). بعد از آن سفيان (سردار شامي) آنها (خوارج) را قصد و از هر طرف محاصره كرد. دستور داد منادي ندا كند هر كه رفيق خود را بكشد و سر او را نزد ما بياورد در امان خواهد بود. عبيدة بن هلال درباره آن دستور و ندا چنين گفت:
ص: 47 لعمري لقد قام الاصمّ بخطبةلدي الشك منها في الصدور غليل
لعمري لئن اعطيت سفيان بيعتي‌و فارقت ديني انني لجهول
الي اللّه اشكو ما نري بجيادناتساوي هزلي مخهن قليل
تعاورها القذاف من كل جانب‌بقومس حتي صعبهن ذلول
فان بك افناها الحصار فربماتشحط فيما بينهن فتيل
و قد كن مما ان يقدن علي الوجي‌لهن بابواب القباب صهيل يعني: بجان خود سوگند آن شخص كر و لال (مقصود سفيان فرمانده شاميان) خطبه انشاد كرد كه هنگام شك و ترديد كينه در سينه مي‌گذارد. بجان خود سوگند اگر من با سفيان بيعت كنم و دين خود را بدرود گويم نادان خواهم بود. من نزد خدا از وضع اسبهاي خود شكايت مي‌كنم كه اين اسبها لاغر و از گرسنگي دندان خود را مي‌سايند و مغز استخوان آنها اندك شده (آب شده). تير اندازان از هر طرف آنها را محاصره و هدف كردند. بحدي كه هر يك اسب سركش (از گرسنگي) رام شده است. اين محاصره در قومس (گمش) رخ داده است. اگر اين محاصره اسبها را نابود كرده بايد دانست كه بسا كشته (از دشمن) زير سم آنها افتاد و بخود پيچيده و جان داده است. اين اسبها هنگامي كه براي پيروزي كشيده مي‌شدند، بر در كاخها شيهه مي‌كشيدند (هنگامي كه فتح و ظفر نصيب ما مي‌شد).
سفيان آنها را محاصره كرد تا چهار پايان را كشتند و خوردند و چون نا اميد شدند از حصار بيرون رفته نبرد كردند. سفيان همه را كشت و سرهاي آنها را نزد حجاج فرستاد. سفيان بعد از آن واقعه بدماوند داخل شد و بعد بطبرستان رفت و در آنجا ماند تا آنكه حجاج او را عزل كرد و آن قبل از واقعه جماجم بود. بعضي از علماء (علماء تاريخ) گفته‌اند كه ازارقه (فرقه خوارج) پس از قتل قطري و عبيده نابود شدند. آنها قبل از آن داراي يك لشكر متحد بودند. نخستين كسي كه برياست آنان برخاست نافع بن ازرق و آخر آنها قطري و عبيده بودند. كار آنها بشهر صنعا (در يمن) كشيد و مدت بيست سال دوام يافت. من در باره صبيح مازني مولي (غلام) سوار بن اشعر كه در زمان هشام خروج و قيام كرده بود شك دارم (مقصود از فرقه ازرقيان باشد). گفته شده او از فرقه ازارقه بوده و بعضي گفته‌اند
ص: 48
از فرقه صفريه بوده ولي روزگار او كوتاه بود كه بر اثر خروج و قيام زود كشته شد.

بيان